سنایی و ارادت و دلدادگی به امام علی (ع)
گردآوری: مسعود بسیطی
حکیم ابوالمجد مجدود بن آدم سنائى غزنوی، از شاعران قرن پنجم است. مولوی از او با عنوان «حکیم» یاد کرده است. برخی با استناد به اشعاری که در وصف ائمه سروده، وی را شیعه معرفی می کنند.
سنائی را در کنار فریدالدین عطار نیشابوری و جلالالدین محمد بلخی، یکی از سه شاعر بزرگ اهل تصوف و نخستینِ آنان به شمار میآورند. گفتهاند سنائی نخستین شاعری است که مضامین و اصطلاحات عرفان و تصوف را در قالب شعر درآورده است؛
کتاب حدیقة الحقیقة وی را نشاندهنده تبحرش در علوم ادبی، تفسیر، حدیث، فقه، حکمت، عرفان، منطق، کلام، تاریخ، طب و نجوم میدانند؛ مولوی در کتاب مثنوی معنوی از او با عناوین «حکیم» و «حکیم غزنوی» یاد کرده است.
مذهب سنائی:
سنائی در برخی از اشعارش از اهل بیت سخن گفته و آنان را مدح کرده است؛ ازاینرو برخی او را شیعه دانستهاند. مدرس تبریزی مؤلف ریحانة الأدب، دو کتاب حدیقة الحقیقة و دیوان قصائد سنائی را شامل اشعاری میداند که بر شیعه بودنِ سنائی دلالت صریح دارند. شیخ عباس قمی در الکِنیٰ و الأَلقاب با استناد به شعری از سنائی که در آن از خلافت امام علی (ع) پس از عثمان با عبارت «زَهَقَ الباطل است و جاءَ الحق» (باطل نابود شد و حق آمد) یاد شده، نوشته است: او شیعه بوده و تقیه میکرده است همچنین افندی در کتاب ریاض العلماء و حیاض الفضلاء، با استناد به ابیاتی از او که در آنها به حدیث غدیر اشاره شده، سنائی را شیعه دانسته است.
اشعار دیگری نیز در دیوان سنائی وجود دارد که گفته شده آنها را در پاسخ به سلطان سنجر سرود که از مذهب سنائی پرسید. سنائی در این اشعار، امام علی (ع) را مدینة العلم خوانده و تنها او را شایسته امیری دانسته است؛ همچنین از غصب حق حضرت زهرا (س) ماجرای فدک سخن گفته، به حدیث ثَقَلَین اشاره کرده و اعتقاد به مذهب جعفری را لازم دانسته است.
ذیلا برخی از ابیاتی که سنائی در مدح امیرالمؤمنین علی و اهل بیت پیام آور رحمت علیهم السلام سروده نقل می نماییم:
کار عاقل نیست در دل، مِهر دلبر داشتن
جان نگین مُهر مِهر شاخِ بى برداشتن
از پىِ سنگین دلِ نامهربانى روز و شب
بر رُخ چون زر، نثار گنج گوهر داشتن
چون نگردى گِرد معشوقى که روز وصل او
بر تو زیبد شمع مجلس، مِهر انور داشتن؟
هر که چون کَرکَس به مردارى فرو آورد سر
کى تواند همچو طوطى طَبعِ شکّر داشتن؟
رایت همّت ز ساق عرش بر باید فراشت
تا توان افلاک زیر سایه پَر داشتن
تا دل عیسىّ مریم باشد اندر بند تو
کى روا باشد دل اندر سُمّ هر خر داشتن؟!
یوسف مصرى نشسته با تو اندر انجمن
زشت باشد چشم را در نقش آزر داشتن
احمد مُرسَل نشسته کى روا دارد خِرَد
دل اسیر سیرت بوجهل کافر داشتن؟
بحر پُر کشتى است، لیکن جمله در گرداب خوف
بى سفینه ى نوح نتوان چشمِ معبر داشتن
من سلامتْ خانه نوح نبى بنمایمت
تا توانى خویشتن را ایمن از شر داشتن
شو مدینه ى علم را درجوى و پس در وى خرام
تا کى آخر خویشتن چون حلقه بر در داشتن؟
چون همى دانى که شهر علم را حیدر در است
خوب نَبوَد جز که حیدر میر و مِهتر داشتن
کى روا باشد به ناموس و حِیَل در راه دین
دیو را بر مسند قاضىّ اکبر داشتن؟
از تو خود چون مى پسندد عقل نابیناى تو
پارگین را قابل تسنیم و کوثر داشتن؟
مر مرا بارى نکو ناید ز روى اعتقاد
حقّ حیدر بُردن و دین پیمبر داشتن
آن که او را بر سرِ حیدر همى خوانى امیر
کافرم گر مى تواند کفش قنبر داشتن
تا سلیمان وار باشد حیدر اندر صدر مُلک
زشت باشد دیو را بر تارک، افسر داشتن
گر همى خواهى که چون مُهرت بود مِهرت قبول
مِهر حیدر بایدت با جان برابر داشتن
جز کتاب اللّه و عترت ز احمد مُرسل نمانْد
یادگارى کان توان تا روز محشر داشتن
از گذشت مصطفاى مجتبى ، جز مرتضى
عالم دین را نیارد کس مُعَمّر داشتن
از پىِ سلطان دین، پس چون روا دارى همى
جز على و عترتش محراب و منبر داشتن؟
هشت بستان را کجا هرگز توانى یافتن
جز به حبّ حیدر و شبیر و شبّر داشتن؟
علم دین را تا بیابى، چشم دل را عقل ساز
تا نباید حاجتت بر روى مِعجر داشتن
تا تو را جاهل شمارد عقل، سودت کى کند
مذهب سلمان و صدق و زهد بوذر داشتن؟
علم چبْوَد؟ فرقْ دانستن حقى از باطلى
نى کتاب زرق شیطان جمله از برداشتن
اى سنایى! وا رَهان خود را که نازبیا بُوَد
دایه را بر شیرخواره مِهر مادر داشتن
بندگى کن آل یاسین را به جان تا روز حشر
همچو بى دینان نباید روىْ اصفر داشتن
زیور دیوان خود ساز این مناقب را از آنک
چاره نَبْوَد نوعروسان را ز زیور داشتن1
در جاى جاى ديوان اشعار اومىتوان جلوههاى ارادت قلبى و بىشائبه او را به خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام به روشنى مشاهده كرد:
جانب هر كه با على نه نكوست
هركه گو باش، من ندارم دوست
دوستدار رسول و آل وىام
زآن كه پيوسته در نوال وى ام
نقل ابياتى از آثار منظوم او كه ارتباط تنگاتنگ با سالار شهيدان و واقعه كربلا دارد، در اين مقام بسنده مىكنيم. پيداست كه اين گونه آثار او با چه تأثيراتى به همراه بوده است:
تا همه آن بينى آنجا كِت كند چشم، آرزو
تا همه آن يابى آنجا كِت كند راى، اقتضا
نى زقصد حاسدانت در بدايت، شهر تو
بر تو چونان بود چون بر آل ياسين، كربلا!؟
* * *
تا زسر، شادى برون ننهند مردان صفا
پاى نتوانند بردن بر بساط مصطفى
خرمى چون باشد اندر كوى دين؟ كز بهر ملك
خون روان كردند از خلق حسين در كربلا
تا ابد اندر دهد مرد بلى، تن در بلا
* * *
اى پسر! پاى درين بحر مزن ز آن كه تو را
معبر و پايگه قلزم بى پايان نيست
كاين طريق است كه در وى چو شوى، توشه تو را
جز فنا بودن - اگر بوذرى و سلمان نيست
اين عروسى است كه از حُسن رَخش با تن تو
گر حسينى همه، جز خنجر و جز پيكان نيست
* * *
پُر از زهرست كام من (سنايى)! خوش سخن رانم
قيامت، زهر بايد خورد گر دستم سخن گيرد!
ولى ميراث استادان ازين زيبا سخن دارم
حسينى بايد از معنى كه تاجاى حسن گيرد
* * *
اى (سنايى)! با سنايى هر زمان
چنگ در آل عبا خواهم زدن
* * *
برگِ بىبرگى ندارى، لاف درويشى مزن
رخ چو عياران ندارى، جان چو نامردان مكن
سر بر آر از گلشن تحقيق، تا در كوى دين
در يكى صف كشتگان بينى به تيغى چون: حسين
در دگر صف، خستگان بينى به زهرى چون: حسن
* * *
چند گويى زحال غير، كه قال
قالِ بيحال، عار باشد و شين
چون (سنايى) زخود نه منقطعى
چه حكايت كنى زحال حسين؟!
* * *
سراسر، جمله عالم پر زشير ست
ولى شيرى چو حيدر باسخا، كو؟
سراسر، جمله عالم پر زنانند
زنى چون فاطمه، خيرالنسا كو؟
سراسر، جمله عالم پر شهيدست
شهيدى چون حسين كربلا، كو؟
* * *
دين، حسين توست، آز و آرزو خوك و سگ است
تشنه، اينرا مىكشى، و آن هر دو را مىپرورى!
بر يزيد و شمر ملعون، چون همى لعنت كنى؟
چون حسين خويش را شمر و يزيد ديگرى!
حكيم در مثنوى حديقة الحقيقه و شريعة الطريقه خود كه به الهى نامه نيز موسوم است، بخش مستقلى را به امام حسين و جريان شهادت آن حضرت اختصاص داده كه به نقل آن مىپردازيم:
ذكر الحسين يضىء العينين سلالة الانبياء و والد الاصفياء والاولياء والاوصياءو شهيد الكربلا و قرة عين المصطفى و بضعة المرتضى و كبد فاطمة الزهرارضى اللَّه تعالى عنه و عن والديه، قال اللَّه تعالى: الذّين يُؤذون اللَّه و رسوله لعنهماللَّه فى الدنيا والآخرة. قال النبى صلّى اللَّه عليه وآله: كلام اللَّه و عترتى:
پسر مرتضى: اميرحسين
كه چنويى نبود در كونين
قابل رازحق، رَزانت او
مهبط وحى حق، امانت او
باز داند همى بصيرت او
شجرهى هر يكى زسيرت او
در صوان هدى، صيانت او
دَنِ دُردىّ دين، ديانت او
عقل، در بند عقد و پيمانش
بوده جبريل، مهد جنبانش
بود او، سرو جويبار هدى
سرو با تاج و، با دواج ردا
منبت عز: نباهت شرفش
حشمت دين: نزاهت لطفش
مشرب دين: اصالت نسبش
منصب دين: نزاهت ادبش
اصل او، در زمين عليين
اصلها، ثابت از اشاره حق
سوى اين سرو،گفتمش مطلق
جگر گرم او، ز آب زلال
منع كردند اهل بَغى و ضلال
اصل و فرعش، همه وفا و عطا
عفو و خشمش، همه سكوت و رضا
خلق او، همچو خلق پاك پدر
خلق او، همچو خلق پيغمبر
كرده چون مصطفى ز اصل و كرم
شرف و عزّ و خلق، هر سه به هم
عشق او، اولى است بى آخر
راز او، باطنى است بى ظاهر
چشم ازو، اصل او ندارد خشم
او جگر گوشه پيمبر و چشم
شده عقل شريف با شرفش
سايه سايه ز آفتاب كفش
عاشق شكر او، پليد و ظريف
زاير جود او، وضيع و شريف
پيش چشمش، حقير بُد دنيا
نزد عقلش وجيه بُد عقبى
شاخى از بيخ شاخ مصطفوى
دُرّى از عقد حقّه نبوى
باد بر دوستان او رحمت
باد بر دشمنان او لعنت
يزيد عليه اللعنة و عبيد اللَّه بن زياد لعنه اللَّه و الملائكة و الناس اجمعين:
دشمنان، قصد جان او كردند
تا دمار از تنش بر آوردند
عمروعاص، از فساد، رايى زد
شرع را، زود پشت پايى زد
بر يزيد پليد، بيعت كرد
تا كه از خاندان بر آرد گرد
شرم و آزرم، جملگى برداشت
جمعى از دشمنان بر او بگماشت
تا مر او را، به نامه و به حِيَل
از مدينه كشيد در منهل
كربلا، چون مقام و منزل ساخت
تا كه آل زياد، بر وى تاخت
ره آب فرات بر بستند
دل او، ز آن عنا و غم خستند
شمر و عبداللَّه زياد لعين
روحشان جفت باد با نفرين
بركشيدند تيغ، بى آزرم
نز خدا ترس و، نز خلايق شرم
سرش از تن، به تيغ ببريدند
و اندر آن فعل سوء، مىديدند
به دمشق اندر، آن يزيد پليد
منتظر بود، تا سرش برسيد
پيش بنهاد و، شادمانى كرد
سر برهنه بر اشتر و پالان
پيش ايشان ز درد دل نالان
عمر و عاص و يزيد و ابن زياد
همچو قوم ثمود و صالح و عاد
برجفا كرده هر يكى اصرار
رفته از حقد، برره انكار
هيچ ناورده، در ره بيداد
مصطفى را و مرتضى را، ياد
يك سو انداخته، مجامله را
زشت كرده، ره معامله را
كرده دوزخ براى خويش مُعَدّ
بوالحكم را، گزيده بر احمد!
ره آزم و شرم، بر بسته
عهد و پيمان شرع، بگسسته
صفة الكربلا و نسيم المشهد المعظم
حَبَّذا كربلا و آن تعظيم
كز بهشت آورد به خلق، نسيم
و آن تنِ سر بريده در گل و خاك
و آن عزيزان به تيغ، دلها چاك
و آن گزين همه جهان، كشته
در گل و خون، تنش بياغشته
و آن چنان ظالمان بد كردار
كرده بر ظلم خويشتن، اصرار
حرمت دين و، خاندان رسول
تيغها، لعل گون زخون حسين
چه بود در جهان بَتَر زين شين
تاج بر سر نهاده، بد كردار
كه از آن تاج خوبتر، منشار
زخم شمشير و نيزه و پيكان
بر سر نيزه، سر به جاى سنان
آل ياسين، بداده يكسر جان
عاجز و خوار و بيكس و عطشان
كافرانى، در اول پيكار
شده از زخم ذوالفقار، فكار
همه را بر دل از على صد داغ
شده يكسر قرين طاغى و باغ
كين دل بازخواسته زحسين
شده قانع بدين شماتت و شين
حكيم سنايى غزنوى پس از روايت داستان پير زنى در كوفه كه كودكان يتيم خود را به بوييدن نسيم كربلا فرمان مىداد، آورده است:
من از اين ابن خال، بيزارم
كز پدر نيز هم، دلازارم
پس تو گويى يزيد مير من است
عمروعاص پليد، پيرمن است
آن كرا عمروعاص باشد پير
مستحق عذاب و نفرين است
بد ره و بدفعال و بد دين است
لعنت دادگر بر آن كس باد
كه مر او را كند به نيكى ياد
من نيم دوستدار شمر و يزيد
زآن قبيله منم به عهد، بعيد
از «سنايى» به جان ميرحسين
صد هزاران ثناست دايم دين2
سنایی شعر دیگری درباره کربلا مصیبت کربلا و امام حسین سروده است:
حبّذا کربلا و آن تعظیم
کز بهشت آورد به خلق نسیم
و آن تن سر بریده در گِل و خاک
و آن عزیزان به تیغ دلها چاک
و آن تن سر به خاک غلطیده
تن بیسر بسی بد افتیده
و آن گزین همه جهان کشته
در گِل و خون تنش بیاغشته
و آن چنان ظالمان بد کردار
کرده بر ظلم خویشتن اصرار
حرمت دین و خاندان رسول
جمله برداشته ز جهل و فضول
تیغها لعلگون ز خون حسین
چه بود در جهان بتر زین شَین
تاج بر سر نهاده بدکردار
که از آن تاج خوبتر منشار
زخم شمشیر و نیزه و پیکان
بر سر نیزه سر به جای سنان
آل یاسین بداده یکسر جان
عاجز و خوار و بیکس و عطشان
کرده آل زیاد و شمر لعین
ابتدای چنین تبه در دین
مصطفی جامه جمله بدریده
علی از دیده خون بباریده
فاطمه روی را خراشیده
خون بباریده بیحد از دیده
حسن از زخم کرده سینه کبود
زینب از دیدهها برانده دو روی
شهربانوی پیر گشته حزین
علیاصغر آن دو رخ پر چین
عالمی بر جفا دلیر شده
روبه مرده شرزه شیر شده
کافرانی در اوّل پیگار
شده از زخم ذوالفقار فگار
همه را بر دل از علی صد داغ
شده یکسر قرین طاغی و باغ
کین دل بازخواسته ز حسین
شده قانع بدین شماتت و شَین
هرکه بدگوی آن سگان باشد
دان که او شاه این جهان باشد3
وی درباره خاندان بنی هاشم و حضرت فاطمه (س) اینچنین سروده است:
نشوی غافل از بنی هاشم
وز ید الله فوق ایدیهم
داد حق شیر این جهان همه را
جز فطامش نداد فاطمه را4
ایشان مدیحهای استوار و چکامهای به سبک خراسانی و با این مطلع درباره امام رضا (ع) دارد:
دین را حرمی است در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
که در آن حدیث منقول «سلسله الذهب» امام رضا (ع) و شرط توحید را که «امامت و ولایت» است، به تصریح باز میگوید:
از رفعت او حریم مشهد
از هیبت او شریف، بنیان
از حرمت زائران راهش
فردوس فدای هر بیابان
از خاتم انبیا در و تن
از سید اوصیا در و جان
از جمله شرطهای توحید
از حاصل اصلهای ایمان
زین معنی زاد در مدینه
این دعوی کرده در خراسان
مهرش سبب نجات و توفیق
کینش مدد هلاک و خذلان
در دامن مهر تو زدم دست
تا کفر نگیردم گریبان5
منابع:
- دیوان سنایى غزنوى، به سعى و اهتمام: سیّد محمّدتقى مدرّس رضوى، تهران، انتشارات سنایى، ۱۳۵۴ ش، ص ۴۶۷ (نقل به اختصار)
- کاروان شعر عاشورا /محمدعلی مجاهدی
- گنجور بخش ۳۴ - در صفت کربلا و نسیم مشهد معظّم
- حدیقه، مدرس رضوی، ص 261
- مقاله مدایح رضوی در کلام شاعران فارسی / علی خوشه چرخآرانی