اوحدی مراغه ای و ارادت به اهل بیت (ع)
گردآوری: فاطمه طالعی
اوحدالدين و يا ركن الدين فرزند حسين اصفهانى(738 - 670)، از عرفا و شعراى بنامنيمه اول سده هشتم هجرى است. زادگاه و اقامت پدرش در اصفهان بوده ولىوى در مراغه به دنيا آمده و پس از اقامت طولانى در همان شهر بدرود حياتگفته و مزارش نيز در مراغه است.
وى در آغاز كار شاعرى، »صافى« تخلص مىكرده و بعدها آن را به اوحدىتغيير داده است. او داراى مشرب عرفانى است و مثنوى جام جم وى كه آن رابه سال 733 ه . ق در پنج هزار بيت به پايان برده، شاهد صادقى بر اين مدعاست.
اوحدى، مثنوى جام جم خود را بر وزن و شيوه حديقة الحقيقه حكيمسنايى غزنوى سروده و سرشار از نكات اخلاقى و عرفانى است و از آثارماندگار عرفانى در پيشنيه شعر فارسى به شمار مىرود.
حاوى حدود ششصد بيت است و در آن حالات بيدلانه دو دلداده را كه باهم مكاتباتى داشتهاند به تصوير كشيده است.
غزليات وى بسيار شورانگيز و عاشقانه است و ديوان اشعار او كه افزوناز هشت هزار بيت دارد، مشحون از شور و حال و نكات بديع عرفانى واخلاقى و پندآموز مىباشد.
وجه غالب شيوه شعرى او منطبق با ويژگيهاى سبك عراقى است، اگر چهدر قصيده از شيوه متقدمين سود مىجويد و به سبك خراسانى نزديكمىشود و در مثنوى گاه از شيوه شعرى حكيم سنايى غزنوى بهره مىگيرد وگاه سبك خاص خود را به كار مىبندد.
غزليات پرشور و بيدلانه اوحدى در ميان آثار منظومش منزلت والايىدارد و پس از گذشت هفت قرن هنوز تازگى و بداعت خود را حفظ كردهاست.
در ديوان اين شاعر بزرگ، قصيده شيوايى وجود دارد كه در منقبتحسينبن على عليهالسلام سروده شده و داراى 44 بيت است.
اوحدى مراغهاى در اين چكامه رسا، رويكردى نيز به جنبههاىماتمى واقعه عاشورا و مراثى سالار شهيدان دارد و پرده هايى از عظمتوجودى آن حضرت را در نهايت زيبايى به تصوير كشيده است:
اين آسمان صدق و، در او اختر صفاست؟
يا روضه مقدس فرزند مصطفى ست؟
اين، داغ سينه اسداللَّه و فاطمه ست؟
يا باغ ميوه دل زهرا و مرتضى ست؟
اى ديده! خوابگاه حسين على ست اين؟
يا منزل معالى و، معموره علاست؟
اى تن! تويى و، اين: صدف درّ »لو كشف«؟
اى دل! تويى و، اين: گهر كانِ »هل اتى« ست؟
اى جسم! خاك شو كه بيابان محنت است
وى چشم! آب ريز كه صحراى كربلاست
سرها بر اين بساط، مگر كعبه دل است؟
رخها بر آستانه، مگر قبله دعاست
اى بركنار و دوش نبى بوده منزلت!
قنديل قبّه فلكى، خاك اين هواست
پيش تو همچو شمع بسوزد، درون راست
بر حالت تو رقت قنديل و سوز شمع
جاى شگفت نيست، نشانى ازين عزاست
قنديل، از ين دليل كه زردست و روشن است
كو را حرارت جگر، از ماتم شماست
هر سال، تازه مىشود اين درد سينه سوز
سوزى كه كم نگردد و، دردى كه بى دواست
كار قنوت، از دل و دست تو راست شد
اندر جهان بگوى كه: اين منزلت كراست؟
در آب و آتشيم چو قنديل بر سرت
آبى كه فيضش از مدد آتش عناست
قنديل اگر هواى تو جويد، بديع نيست
زيرا كه گوهر تو ز درياى "لافتى" ست
زرينه شمع، بر سر قبرت چو موم شد
ز آن آتشى كه از جگر مؤمنان بخاست
اى تشنه فرات! يكى ديده بازكن
كز آب ديده بر سر قبر تو، دجلههاست
آتش، عجب كه در دل گردون نيوفتاد
در ساعتى كه آن جگر تشنه، آب خواست
شمشير، تا زبدگهرى در تو دست برد
نامش هميشه هندو و سر تيز و بيوفاست
از بهر كشتن تو، به كشتن يزيد را
لايق نبود، كشتن او: لعنت خداست
آن پيرهن كه گشت به دست حسود چاك
فرزند، بر عداوت آبا پراكند
تخم خصومتى كه چنين لعنتش سزاست
گردى ست بر ضمير تو ز آن خاكسار و، ما
بر گورت، آب ديده فشانان ز چپ و راست
با دوستان خويشتن، از راه دشمنى
رويت: گرفته از چه و خاطر: دژم چراست؟
گردون ناسزا، ز شما عذر خواه شد
امروز اگر قبول كنى عذر او، سزاست
شاهان به پرسش تو، زهر كشور آمدند
و آن گه به بندگى تو را ضحا، گرت رضاست
حالت رسيدگان غمت را، گرفت شور
شورابه دو ديده يك يك، بر اين گواست
كار مخالف تو، برون افتد از نوا
چون در حجاز، ساز حسينى كنند راست
بر عودِ تربت تو، چو شكر بسوختيم
از شكرت بپرس كه: اين آتش از كجاست؟
چون كاه مىكشد به خود اين چهرههاى زرد
اين عود زرنگار، كه همرنگ كهرباست
عودى كه ميوه دل زهرا در او بوَد
نشگفت اگر شكوفه او، زهره سماست
صندوق تو زروى به زر در گرفته ايم
وين زرفشانى ار چه به روى است، بى رياست
روزى، ز سرگذشت تو ديدم حكايتى
ز آن روز، باز پيشه من نوحه و بكاست
تاريكى از دو چشم جهان بين من جداست
برتربت تو، وقف كنم كاسههاى چشم
زيرا كه كيسه زرم از سيم، بى نواست
تابوت تو زديده مرصّع كنم به لعل
وين كار، كردنى ست كه تابوت پادشاست
چشم ار زخون دل شودم تيره، باك نيست
در جيب و كيسه، خاك تو دارم كه توتياست
چون خاك عنبرين تو را نيست آهويى
مانندش ار به نافه چينى كنم، خطاست
قلب سياه و سيم تنم، زرّ ناب شد
زين خاك سرخ فام كه همرنگ كهرباست
كردم به حلّه روى ز پيشت به حيله ليك
پايم نمىرود كه مرا ديده از قفاست
ز آن چشم دوربين چه شود گر نظر كنى
در حال اوحدى كه بر اين آستان گداست
او را بس اين قدر كه بگويى ز روى لطف
با جد و با پدر كه: فلانى، غلام ماست
كردم وداع، اين سخن اينجا گذاشتم
بيگانه را مده سخن من كه آشناست
گر تن سفر گزيد ز پيشت، مگير عيب
دل را نگاه دار كه در خدمتت به پاست(1)
وی در شعر دیگری در منقبت اهل بیت پیامبر اکرم (ص) چنین سروده است:
اهل بیت تو سر به سر نورند بر زمین حر و بر فلک خورند |
|
وارثانند دین و علمت را حارسان گشته مریقینت را |
|
هر که چیزی بیافت زیشان یافت گم شد آن کس که روی از ایشان تافت |
|
دیدم از خوان آن نفیس عرب متّصل نفس کربلا به کرب |
|
نشود جور بر چنان شاهی مگر از چون یزید گمراهی |
|
بخت آن کس که سر به خواب کشید تیغ بر روی آفتاب کشید |
|
بهر خون حسین، خون یزید به نمیریختند خود نسزید |
|
که کشد بهر میر مار بچه گر بیابند از او هزار بچه |
|
زده بر گردن عراق به تیغ گر چنان کس بود عراق دریغ |
|
چون سزد خاک بصره جا او را به سر عرش خاک پا او را |
|
من بگویم نترسم از کس زود کاولین فتنه از معاویه بود |
|
کین او از عداوتِ آباست زانکه فرزند، وارثِ باباست |
|
شاخ عربش ز بیخ بیشی رست زانکه بر وحی نیز پیشی جست |
|
اینکه اصل علی ندیدی و فرع گوش کن بر حدیث صاحب شرع |
|
«لحم» و «دم» گفته مصطفی او را چه کنی خستهی جفا او را |
|
خود گرفتم که مال داری و جاه |
لحم و دم کی بود چو کفش و کلاه
حور بودند بر به نظاره که علی دَر بِکند از باره |
چیست نظار کی خنک یلان خار و خاشاک پیش کوه کلان |
کوهلا روز حملهی غازی مطبخی را به ناوک اندازی |
با دم ذو الفقار در صف جنگ بچه ارزد کلوخ و قلماسنگ |
نه ببازیست این بلندی نام مشنوی گفتگوی ناکس عام |
اسد اللّه را چه غم ز حسد روح را کی زیان رسد ز جسد |
خود چو نقصان موسی و هرون به زمین گر فرو رود قارون |
هر چراغی که حق برافروزد تا ابد ریش مدعی سوزد |
گرچه بسیار داوریها رفت در خلافت سخنوریها رفت |
با حقیقت نشد مجاز یکی کوس محمود و طبل باز یکی |
نوش کن زهر در میان گزند خود بخوردند و خود زیان کردند(2) |
- کاروان شعر عاشورا/ محمدعلی مجاهدی
- ویکی حسین به نقل از دانشنامهی شعر عاشورایی، محمدزاده، ج ۲، ص: ۷۶۲-۷۶۳.