اى جسم! خاك شو كه بيابان محنت است / وى چشم! آب ريز كه صحراى كربلاست / سرها بر اين بساط، مگر كعبه دل است؟ / رخها بر آستانه، مگر قبله دعاست...
اوحدى مراغه اى (738 - 670) از جمله شاعران فارسی زبان است که در مدح امام حسین (ع) و مصیبت عاشورا اشعاری سروده است
زندگينامه
اوحدالدين و يا ركن الدين فرزند حسين اصفهانى، از عرفا و شعراى بنام نيمه اول سده هشتم هجرى است. زادگاه و اقامت پدرش در اصفهان بوده ولى وى در مراغه به دنيا آمده و پس از اقامت طولانى در همان شهر بدرود حيات گفته و مزارش نيز در مراغه است.
وى در آغاز كار شاعرى، »صافى« تخلص مى كرده و بعدها آن را به اوحدى تغيير داده است. او داراى مشرب عرفانى است و مثنوى جام جم وى كه آن رابه سال 733 ه . ق در پنج هزار بيت به پايان برده، شاهد صادقى بر اين مدعاست.
اوحدى، مثنوى جام جم خود را بر وزن و شيوه حديقة الحقيقه حكيم سنايى غزنوى سروده و سرشار از نكات اخلاقى و عرفانى است و از آثارماندگار عرفانى در پيشنيه شعر فارسى به شمار مى رود.
حاوى حدود ششصد بيت است و در آن حالات بيدلانه دو دلداده را كه باهم مكاتباتى داشته اند به تصوير كشيده است.
غزليات وى بسيار شورانگيز و عاشقانه است و ديوان اشعار او كه افزون از هشت هزار بيت دارد، مشحون از شور و حال و نكات بديع عرفانى واخلاقى و پندآموز مى باشد.
سبك شعرى
وجه غالب شيوه شعرى او منطبق با ويژگيهاى سبك عراقى است، اگر چه در قصيده از شيوه متقدمين سود مى جويد و به سبك خراسانى نزديك مى شود و در مثنوى گاه از شيوه شعرى حكيم سنايى غزنوى بهره مى گيرد وگاه سبك خاص خود را به كار مى بندد.
غزليات پرشور و بيدلانه اوحدى در ميان آثار منظومش منزلت والايی دارد و پس از گذشت هفت قرن هنوز تازگى و بداعت خود را حفظ كردهاست.
دامنه تأثير آثار عاشورايى
در ديوان اين شاعر و عارف نامدار، به اشعار آيينى بسيارى بر مى خوريم .روند تكاملى شعر آيينى در زبان فارسى سهيم دانست كه شعر عاشورا يكى اززير مجموعه هاى آن به شمار مى رود.
برگزيده آثار عاشورايى
در ديوان اين شاعر بزرگ، قصيده شيوايى وجود دارد كه در منقبت حسينبن على عليهالسلام سروده شده و داراى 44 بيت است.
چون اوحدى مراغه اى در اين چكامه رسا، رويكردى نيز به جنبه هاى ماتمى واقعه عاشورا و مراثى سالار شهيدان دارد و پرده هايى از عظمت وجودى آن حضرت را در نهايت زيبايى به تصوير كشيده است، آن را براى ثبت در اين تذكره برگزيده ايم:
اين آسمان صدق و، در او اختر صفاست؟
يا روضه مقدس فرزند مصطفى ست؟
اين، داغ سينه اسداللَّه و فاطمه ست؟
يا باغ ميوه دل زهرا و مرتضى ست؟
اى ديده! خوابگاه حسين على ست اين؟
يا منزل معالى و، معموره علاست؟
اى تن! تويى و، اين: صدف درّ "لو كشف"؟
اى دل! تويى و، اين: گهر كانِ »هل اتى« ست؟
اى جسم! خاك شو كه بيابان محنت است
وى چشم! آب ريز كه صحراى كربلاست
سرها بر اين بساط، مگر كعبه دل است؟
رخها بر آستانه، مگر قبله دعاست
اى بركنار و دوش نبى بوده منزلت!
قنديل قبّه فلكى، خاك اين هواست
پيش تو همچو شمع بسوزد، درون راست
بر حالت تو رقت قنديل و سوز شمع
جاى شگفت نيست، نشانى ازين عزاست
قنديل، از ين دليل كه زردست و روشن است
كو را حرارت جگر، از ماتم شماست
هر سال، تازه مىشود اين درد سينه سوز
سوزى كه كم نگردد و، دردى كه بى دواست
كار قنوت، از دل و دست تو راست شد
اندر جهان بگوى كه: اين منزلت كراست؟
در آب و آتشيم چو قنديل بر سرت
آبى كه فيضش از مدد آتش عناست
قنديل اگر هواى تو جويد، بديع نيست
زيرا كه گوهر تو ز درياى "لافتى" ست
زرينه شمع، بر سر قبرت چو موم شد
ز آن آتشى كه از جگر مؤمنان بخاست
اى تشنه فرات! يكى ديده بازكن
كز آب ديده بر سر قبر تو، دجلههاست
آتش، عجب كه در دل گردون نيوفتاد
در ساعتى كه آن جگر تشنه، آب خواست
شمشير، تا زبد گهرى در تو دست برد
نامش هميشه هندو و سر تيز و بي وفاست
از بهر كشتن تو، به كشتن يزيد را
لايق نبود، كشتن او: لعنت خداست
آن پيرهن كه گشت به دست حسود چاك
فرزند، بر عداوت آبا پراكند
تخم خصومتى كه چنين لعنتش سزاست
گردى ست بر ضمير تو ز آن خاكسار و، ما
بر گورت، آب ديده فشانان ز چپ و راست
با دوستان خويشتن، از راه دشمنى
رويت: گرفته از چه و خاطر: دژم چراست؟
گردون ناسزا، ز شما عذر خواه شد
امروز اگر قبول كنى عذر او، سزاست
شاهان به پرسش تو، زهر كشور آمدند
و آن گه به بندگى تو را ضحا، گرت رضاست
حالت رسيدگان غمت را، گرفت شور
شورابه دو ديده يك يك، بر اين گواست
كار مخالف تو، برون افتد از نوا
چون در حجاز، ساز حسينى كنند راست
بر عودِ تربت تو، چو شكر بسوختيم
از شكرت بپرس كه: اين آتش از كجاست؟
چون كاه مى كشد به خود اين چهره هاى زرد
اين عود زرنگار، كه همرنگ كهرباست
عودى كه ميوه دل زهرا در او بوَد
نشگفت اگر شكوفه او، زهره سماست
صندوق تو زروى به زر در گرفته ايم
وين زرفشانى ار چه به روى است، بى رياست
روزى، ز سرگذشت تو ديدم حكايتى
ز آن روز، باز پيشه من نوحه و بكاست
تاريكى از دو چشم جهان بين من جداست
برتربت تو، وقف كنم كاسه هاى چشم
زيرا كه كيسه زرم از سيم، بى نواست
تابوت تو زديده مرصّع كنم به لعل
وين كار، كردنى ست كه تابوت پادشاست
چشم ار زخون دل شودم تيره، باك نيست
در جيب و كيسه، خاك تو دارم كه توتياست
چون خاك عنبرين تو را نيست آهويى
مانندش ار به نافه چينى كنم، خطاست
قلب سياه و سيم تنم، زرّ ناب شد
زين خاك سرخ فام كه همرنگ كهرباست
كردم به حلّه روى ز پيشت به حيله ليك
پايم نمى رود كه مرا ديده از قفاست
ز آن چشم دوربين چه شود گر نظر كنى
در حال اوحدى كه بر اين آستان گداست
او را بس اين قدر كه بگويى ز روى لطف
با جد و با پدر كه: فلانى، غلام ماست
كردم وداع، اين سخن اينجا گذاشتم
بيگانه را مده سخن من كه آشناست
گر تن سفر گزيد ز پيشت، مگير عيب
دل را نگاه دار كه در خدمتت به پاست
برگرفته از کتاب باکاروان شعر عاشورا اثر استاد محدعلی مجاهدی
منبع:http://najafabadnews.ir