نویسنده: سید احمد شهریار
شعر از شعور و شعور از عشق به خداوند نشأت و سرچشمه می گیرد. عشق به خداوند که مقتضای آن عشق و عقیدت است به پیامبران او (که رحمت خدا بر تمامی آنها باد) و به خصوص سرور تمامی پیامبران حضرت محمد و خاندان پاک و مطهر ایشان (علیهم السلام اجمعین). این شور و مستی و عشق و آشفتگی خردمندانه به هیچ وجه کتمان شدنی نیست و از گوشه و کنار زندگی، دیوان و واژه های یک شاعر به نوعی اعلام حضور می کند؛ حتی شاعرانی که بظاهر اختصاصا به موضوعات دینی و مدح و مرثیه خاندان نبوت (ع) نپرداخته باشند، از این قاعده مستثنی نیستند. باید اولین بیتی را که شاعر در تاریخ بشر گفته، با عشق و با نام خداوند شروع شده باشد. دواوین قطور شاعران شعر فارسی از ابتدا تا امروز، همواره از عشق معشوق ازلی و پیامبران برگزیده او و نیز ائمه علیهم السلام روشن بوده اند. متبرک کردن دیوان به اسم پرورگار که هر یکی از نامهایش اسم اعظمِ عشق است، ازقدیم در شعر فارسی رواج داشته است، مانند:
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارنده بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را (حکیم ابوالقاسم فردوسی)
ای همه هستی زتو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده
آنچه تغیّر نپذیرد توئی
وانکه نمردست و نمیرد توئی
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست
هر که نه گویای تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به (حکیم نظامی گنجوی)
و گاهی هم با قسم دادن پرورگار دو جهان برای گرفتن حاجات خود که “دل زنده و جان آگاه” هست و نام و دوام در شعر، شاعر اینگونه می سراید:
الهی به مستان میخانه ات
به عقل آفرینان دیوانه ات
به میخانه وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده (رضی الدین آرتیمانی)
و…
این روش نه تنها در شعر که در نثر نیز مرسوم بوده است. چه مثالی می توان بهتر از نوشته سعدی معجز بیان باشد که در دیباچه کتاب همیشه گلستانش چنین می فرماید:
“منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت. هر نفسی (نفس) که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمتی شکری واجب
از دست و زبان که برآید
کز عهده شکرش به در آید” (گلستان سعدی، سعدی شیرازی، انتشارات پیام عدالت، چاپ دوم، تابستان ۸۶، ص ۱۳)
لسان الغیب که قرآن را به چهارده روایت خوانده، در رابطه قلبی خود با خداوند و رسول گرامی ایشان، چه دُری سفته است:
نیست بر لوحِ دلم، جز الفِ قامتِ یار
چه کنم حرفِ دگر یاد نداد استادم! (حافظ شیرازی)
و سعدی بهترینسرا، از بهترینهایش را به ارمغان سرور کائنات برده و چنین می گوید:
ماه فروماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد
وعده دیدار هر کسی به قیامت
لیله اسری شب وصال محمد
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی
آمده مجموع در ظلال محمد
عرصه گیتی مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد…
و بیت آخر که شاهبیتِ این غزل محمدی است، میگوید:
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد بس است و آل محمد (سعدی)
در مورد عشق پیامیر و خاندان پاک و مطهر ایشان (علیهم السلام اجمعین) هزاران هزار بیت نوشته شده و خواهند شد که در این مختصر مجال ذکر همه آنها را نداریم.
این روش از قدما به شاعران معاصر ما به ارث رسیده و هر یک از این شعرا به نوبه خود و با رنگ و آهنگ منحصر به فرد، زبان ستایش در مدح خداوند و معصومین علیهم السلام گشوده اند، و بعضا زندگی شعری خودشان را به همین موضوع اختصاص داده و از این دائره نور هرگز قدمشان را به بیرون نگذاشته اند.
شاخهای دیگر از این عشق به خدا و رسول (ص) وآل رسول (ع) در گرو پرداختن به مسائل دینی و مذهبی و اخلاقی است که شاعر را از خیل هرزهسرایان به سمتِ آن دسته از شاعرانی سوق می دهد که شعر را ابزاری برای اهداف بزرگ و الهی دانسته و آن را برای هدایت و حمایت از انسان و انسانیت به کار می برند و شاعر را از زمره گمراهان به جمله اهل ایمان می رساند:
وَالشُّعَرَاءُ یَتَّبِعُهُمُ الْغَاوُونَ أَلَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِی کُلِّ وَادٍ یَهِیمُونَ وَأَنَّهُمْ یَقُولُونَ مَا لَا یَفْعَلُونَ إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَذَکَرُوا اللَّهَ کَثِیرًا وَانْتَصَرُوا مِنْ بَعْدِ مَا ظُلِمُوا وَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ (سوره شعراء، آیات ۲۲۴ تا ۲۲۷)
ترجمه: و شاعران را گمراهان پیروى مى کنند آیا ندیده اى که آنان در هر وادیى سرگردانند و آنانند که چیزهایى مى گویند که انجام نمى دهند مگر کسانى که ایمان آورده و کارهاى شایسته کرده و خدا را بسیار به یاد آورده و پس از آنکه مورد ستم قرار گرفته اند یارى خواسته اند و کسانى که ستم کرده اند به زودى خواهند دانست به کدام بازگشتگاه برخواهند گشت.
رهی معیری باوجود اینکه بیشتر به عنوان غزلسرا معروف است، نیز از این قاعده مستثنی نیست. در مجموعه های رهی در کنار غزلیات عاشقانه و شعرهای اجتماعی، کم نیستند اشعار و ابیات عارفانهای که بعضا اختصاص یافته اند به مولای متقیان حضرت علی (ع) و حضرت رضا (ع) و برخی دیگر در باره ادبیات دینی و اجتماعی با تلمیحات مذهبی و یا پندواندرز روح مخاطب را نوازش می دهند.
دین یعنی همان اعتقاد و باور داشتن به یکتایی و احدیت خداوند، دوست داشتن پیامبرش (صلی الله علیه وآله) و خاندان پاک و مطهر ایشان (ع)، انس با قرآن و متون مذهبی و امر بالمعروف و نهی عن المنکر. از این رو، اشعار رهی معیری را میتوان از چند جهت مورد بحث و بررسی قرار داد، مانند:
الف: اشعار عرفانی؛
ب: اشعار در مدح رسول گرامی اسلام (ص) و خاندان پاک و مطهر ایشان (ع)؛
ج: اشعار با واژگان و تلمیحات مذهبی؛
د: اشعار اخلاقی، تعلیمی، تربیتی مشتمل بر پندواندرز
الف: اشعار عرفانی:
کیست که در زندگی خود مدیون خداوند نباشد؟ کیست که اگر نه با زبان، با قلب خود روزِ هزار مرتبه شکر نعمت او را بجا نیاورد؟ کیست که هر نفسش “بلی” نباشد در جواب پاسخ “الست بربکم”؟ مگر انسان چگونه می تواند این نعمت را کتمان و کفران کند؟ و حتی اگر بخواهد میتواند کدام یک از نعمتهای گوناگونی خداوند را انکار کند:
فَبِأَیِّ آلاء رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ (سوره رحمن، آیه ۱۳)
ترجمه: پس کدام یک از نعمتهاى پروردگارتان را منکرید؟
مگر نه این است که شعر هم از بهترین نعمت های خداوند است برای اهلش؟ احادیث فراوانی در تأیید شعر به دست ما رسیده اند، از جمله اینکه:
رسول الله (ص) – لحسان بن ثابت -: اهج المشرکین؛ فان جبرئیل معک
پیامبر (ص) – به حسان بن ثابت – فرمود: “مشرکان را هجو کن که جبرئیل با توست.”
عنه (ص): ان من الشعر لحکما…
و فرمود: “برخی شعرها حکمت است…”
الامام الصادق (ع): من قال بینا بیت شعر بنی الله تعالی له بیتا فی الجنه.
و امام صادق (ع) می فرماید: “هرکه درباره ما یک بیت شعر بگوید، خداوند متعال در بهشت یک خانه برایش بسازد.”
عنه (ع): ما قال بینا قائل بیتا من الشعر حتی یؤید بروح القدس.
و نیز فرمود: ” هیج سرایندهای در باره ما بیت شعری نفگت، جز آنکه روح القدس کمکش کرد.”
پس شکر بر این نعمت واجب است که موجب برکت و پرباری شاخ و شاخچهی شجر بلند همتی شاعرمی شود تا جایی که می گوید:
منم کلیم به طورِ بلندیِ همت
که استفادهی معنی، جز از خدا نکنم (کلیم کاشانی)
مجموعههای رهی سرشارند از این نوع شکر و سپاسگزاریها که اینجا تنها به چند مثال اکتفا خواهیم کرد:
خدا قاضی الحاجات است ولی این زمانی است که انسان خود را سراپا نیازمند به خدا می بیند و او را قادر مطلق. اما هنگامی که همین بنده، همین کمترین، عاشق بر آن بهترین و والاترین شود، خواهش و خواستههای او کوتاه و کوتاهتر گردیده به خواستنِ خود معشوق تمام می شود و بس. آنوقت است که تنها درخواست او از معشوق، خود معشوق است و نه چیز دیگر. به گفته رهی:
آن را که جفا جوست نمی باید خواست
سنگین دل و بد خوست نمی باید خواست
مارا ز تو غیر از توتمنایی نیست
از دوست به جز دوست نمی باید خواست
…
هرکس رهی به دهر طلبکار نعمتی است
جز دوست نیست از دو جهان ملمتس مرا
…
اسیر عشقم و از هرچه در جهان فارغ
گدای یارم و بر هرکه در دو عالم شاه
اما این کار به این سادگی هم نیست. این راهی است بسی پرخطر که شعلهی جانسوز عشق در انتظار خس وجود و جانِ ناتوان عاشق زار است:
جانا رخم زرد خواهی جانم پر از درد خواهی
دانم چه ها کرد خواهی ای شعله با خرمن من
ولی عاشق صادق، صبر می کند و ایمان دارد به آیت خدا که: “ان الله مع الصابرین”:
قسمت اگر زهر اگر مل بالین اگر خار اگر گل
غمگین نباشم که باشد کوی رضا مسکن من
او خوب می داند که از تنها طبیب دردهای او اینجاست، و این را نیز می داند که چشم امید داشتن از دیگران سراب است و اینکه مولای متقیان (ع) نیز در این باب هشدار داده و فرمود:
:
“اِجعَلُوا کُلَّ رجائکُم للّه سبحانَهُ و لا تَرجُوا أحَدا سِواهُ ، فإنّهُ ما رَجا أحَدٌ غَیرَ اللّه تعالى إلاّ خابَ.”
ترجمه: هرچه امید دارید، به خدای سبحان داشته باشید و به کسی جز او امید مبندید، زیرا هیچ کس، به غیر خداوند متعال امید نبست، مگر آن که نومید باز گشت.
و این چیزی است که شاعر دلشکسته نیز بدان رسیده است که می گوید:
بباد رفت امیدی که داشتم از خلق
فریب بود فروغی که از سراب دمید
پس باید صبور بود و بر این در ماند تا زمانی که طبیب دردش را چاره کند:
چاره من نمی کنی چون کنم و کجا برم؟
شکوه بی نهایت و خاطر ناشکیب را
…
کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی
در شرف این ناامیدی، ناگهان به یاد راه چارهای می افتد و چه چیزی ار اشک و آه و زاری می تواند برای به دست آوردن دل معشوق و توجه او کارگر باشد؟ که حدیثی نیز در این باب از امام سجاد علیه السلام نقل شده است که فرمود:
ما من قطره احب الی الله عزوجل قطرتین: قطره دم فی سبی الله قطره دمعه فی سواد اللیل، لا یرید بها بد الا الله عزوجل.
ترجمه: هیچ قطرهای نزد خدا محبوبتر از این دو قطره نیست: قطرهی خونی که در راه خدا ریخته می شود و قطره اشکی که فقط برای خداوند (عز و جل) در دل شب فرو می غلتد.
پس اشک و آه خود را مخاطب قرار داده چنان می گوید:
تفقدی نکند دوست، کوششی ای اشک
ترحمی نکند یار، همتی ای آه
که بیت فوق را می توان تفسیر شعری از حدیث زیبای امام صادق دانست که فرمود:
ان لم یجبک البکاء فتباک، فان خرج منک مثل راس الذباب فبخ بخ.
ترجمه: اگر گریه ات نمی آید، خود را به گریه بزن که اگر از چشمانت به اندازه پر مگسی اشگ بیرون آمد زهی به سعادتت.
و خدای نکرده اگر اینگونه نباشد، بنده عاشق از جمله شقاوت پیشگان قرار خواهد گرفت:
رسول الله (ص): من علامات اشقاء جمود العین
ترجمه: از نشانه های شقاوت، خشکیدگی چشم است.
رهی نیز از تأثیر و عشق به گریه نیم شبی غافل نیست و چنین می گوید:
یافتم روشندلی از گریه های نیمشب
خاطری چون صبح دارم از صفای نیمشب
شاهد معنی که دل سر گشته از سودای اوست
جلوه بر من کرد در خلوت سرای نیمشب
در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا
گنج گوهر یافتم از گریه های نیمشب
دیگرم الفت به خورشید جهان افروز نیست
تا دل درد آشنا شد آشنای نیمشب
او نه تنها به اشک و آه متوسل می شود که اشک را نیز وصف کرده چنین می گوید:
تابد فروغ مهر و مه از قطره های اشک
باران صبحگاه ندارد صفای اشک
گوهر به تابناکی و پاکی چو اشک نیست
روشندلی کجاست که داند بهای اشک ؟
ماییم و سینهای که بود آشیان آه
ماییم و دیدهای که بود آشنای اشک
دیشب چراغ دیده من تا سپیده سوخت
آتش افتاد بی تو بماتم سرای اشک
یا در جایی دیگر اینگونه می نویسد:
چون صبح نودمیده صفا گستر است اشک
روشنتر از ستاره روشنگر است اشک
گوهر اگر ز قطره باران شود پدید
با آفتاب و ماه ز یک گوهر است اشک
با اشک هم اثر نتوان خواند ناله را
غم پرور است ناله و جان پرور است اشک
تاثیر اشک را در یکی از غزلهایش چنین می بینیم:
اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی
خرم کند چمن را باران صبحگاهی
و نیز در جایی دیگری با تکیه بر مدعا اشک را مثل اینگونه توصیف کرده است:
تا بود اشک روان از آتش غم باک نیست
برق اگر سوزد چمن را جویبار آسوده است
شاید به این دلیل است که او به اشک ریختن مدام انس گرفته است:
مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا
به ناله سحر و گریه شبانهٔ خویش
هنگامی که معشوق نگاهِ لطفی به او می اندازد، چنین می گوید:
چشم تو نظر بر من بی مایه فکنده است
بر کلبهی درویش هما سایه فکنده است
از خانهی دل مهر تو روشنگر جان شد
این سرو سهی سایه به همسایه فکنده است
اینجاست که شاعر نوای “ارنی” را سر می دهد ولی کیست که از عهده دیدن حبیب و طبیبی در مظاهر این عالم مدام جلوه گر بوده، برآید که فرمود:
لاَّ تُدْرِکُهُ الأَبْصَارُ وَهُوَ یُدْرِکُ الأَبْصَارَ وَهُوَ اللَّطِیفُ الْخَبِیرُ. (سوره انعام، آیه ۱۰۳)
ترجمه: چشمها او را در نمی یابد واوست که دیدگان را در می یابد و او لطیف وآگاه است.
پس خودش هم می داند که پاسخ او همان “لن ترانی” خواهد بود و بس:
تو تماشاگه خلقی و من از باده شوق
مستم آنگونه که یارای تماشایم نیست
باده شوق همان ممنوعیت رؤیت خداوند است و مستی همان از هوش رفتن است که بهترین دلیلی است برای اینکه معشوق ازلی را تنها می توان با دیده جان دید و نه با چشمِ سر!
این شاعر عاشق مدام در آتش عشق سوخته اما دلیلش را چنین بیان می کند:
چو من ز سوز غمت جان کس نمیسوزد
که عشق خرمن اهل هوس نمیسوزد
او خوب می داند که ذره ای بیش نیست که آفتاب را بعنوان معشوقش برگزیده است، و این عشق بلند همتی بسیار می خواهد:
ذره ام سودای وصل آفتابم در سر است
بال همت می گشایم تا بر افلاکم برد
دلبسته عشق حقیقی هیچگاه چنان منصور های و هویی سر نمی دهد و یاد و خاطر یار را در خود نگه داشته و این سِرّ را تا به خود نگه می دارد و این را با کسی فاش نمی کند، مانند عرفی شیرازی که می گوید:
منصور و انالحق زدن و دار و دگر هیچ
ماییم و لبالب شدن از یار و دگر هیچ
و سعدی شیرازی که گفت:
آن را که خبر شد، خبرش باز نیامد
رهی نیز چنین می گوید:
اشک غم در دل فرو ریزیم ما
راه بر سیل خروشان بسته ایم
بر نخیزد ناله ای از ما رهی
عهد الفت با خموشان بسته ایم
اما در راه پرتکاپوی عشق، عاشق را لحظهای قرار نیست:
نه ز پای می نشیند نه قرار می پذیرد
دل آتشین من بین که به موج آب ماند
و این اصطراب او را به چشمه نوری بدل می کند تا مظهرِ نور معشوق باشد و برجریده عالم دوامش دوامی:
ما چشمه نوریم بتابیم و بخندیم
ما زنده عشقیم نمردیم و نمیریم
هم صحبت ما باش که چون اشک سحرگاه
روشندل و صاحب اثر و پاک ضمیریم
و باز می گوید:
داریم دلی صاف تراز سینه صبح
در پاکی و روشنی چو آیینه صبح
اما حاسدان همیشه با چنین صافدلان در پیکار بوده و شاعر ما نیز از این قاعده مسثتنی نیست، او خود این را می داند و هم دلیل این را:
پیکار حسود با من امروزی نیست
خفاش بود دشمن دیرینه صبح
اینجاست که شاعر در مظاهر فطرت جلوه جانان را می بیند و با قدر خود نیز آشنا شده به سمت او می رود:
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
نتیجه این عشق حقیقی رسیدن به جلوه ابدی معشوق است که شاعر با چشم دل می بیند و البته که در این راه توصیه هایی هم دارد برای کسانی که قبل و بعد از او در این وادی سیرو سلوک قدم نهادند و خواهند نهاد:
گر به چشم دل جاناجلوه های ما بینی
در حریم اهل دل جلوه خدا بینی
چون صبا ز خار و گل ترک آشنایی کن
تا بهر چه روی آری روی آشنا بینی
نی ز نغمه واماند چون ز لب جدا ماند
وای اگر دل خود را از خدا جدا بینی
تابد از دلم شبها پرتوی چو کوکبها
صبح روشنم خوانی گر شبی مرا بینی
ترک خودپرستی کن عاشقی و مستی کن
تا ز دام غم خود را چون رهی رها بینی
…
از بس که با جان و دلم ای جان و دل آمیختی
چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم
قصه مختصر اینکه رهی از این دست اشعار بسیار دارد که صد البته پرداختن به همه آنها موجب می شود سخن به درازا بکشد که در مجال این مختصر نیست. پس به اجبار این قسمت را با ابیات زیبایی به پایان می رسانیم:
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی
در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی
ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی
ب: اشعار در مدح رسول گرامی اسلام (ص) و خاندان پاک و مطهر ایشان (ع):
- در مدح رسول اعظم:
بقول سعدی که گفت “بعد از خدا بزرگ تویی، قصه مختصر”، عشق به رسول اعظم (صلی الله علیه وآله وسلم) مهر تأییدی است که یک مسلمان بر عشق و علاقه خود به خداوند عالم میزند. عشق به رسو الله و خاندان پاک ایشان (ع) بهترین ملاک برای شناخت و تشخیص مؤمنان واقعی است که هر کس از این خاندان دوری کند، از نور خدا دور شده و خود را به جهنم نزدیک تر کرده است.
رهی معیری نیز اشعاری دارد در مدح رسول الله (ص) و امیر مؤمنان (ع) و نیز حضرت رضا (ع) که خواهیم خواند و خواهیم دید.
در آغاز قصیده ای را خواهیم آورد که در وصف رسول گرامی اسلام (ص) سروده شده است:
در بزرگداشت پیامبر اکرم (ص)
غالب دهلوی بیت بسیار زیبایی دارد در باره مدیحه سرایی در باره رسول گرامی اسلام با این مفهوم که:
“چه کسی توان مدحِ ممدوح خدا (ص) را دارد و چه کسی می تواند از عهده آرایش فردوس برین برآید.”
رسول گرامی اسلام (ص) سبب خلقت عالم است و رحمت بر عالمیان و هیچگاه کسی را همت ثنای او آنسان که باید و شاید نیست و نخواهد بود. اما با این حال، کسی نمی تواند عقیدت و دوستی خود نسبت به این سرورِ عظیم الشان را مخفی نگه داشته و آن را در اشعار خود نمایان نکند که الحق این توصیف از هر شاعری که باشد، برگ سبز است و بس که رسول والاگهر اسلام (ص) معراج خوبیهاست. بگفته سعدی معجزبیان:
بلغ العلی بکماله
کشف الدجی بجماله
حسنت جمیع خصاله
صلوا علیه و آله
رهی نیز نمی تواند از این دریای معانی و کمالات بی فیض بماند. قصیده ای زیبایی را به پیشگاه سردار انبیاء علیهم السلام برده و آن را با تغزل شروع می کند و در آخر گریز می زند به ممدوح اصلی شعر که همان رسول گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی (صلی الله علیه وآله وسلم) است که جان ها فدای او باد:
غیرت زهره بود عارض چون مشتریش
گشته خلقی چو من سوخته دل مشتریش
پریش زاده و حوریش بپرورده به ناز
زهره آموخته، افسونگری و دلبریش
از بت آذریش، فرق بنتوانی داد
نه عجب سجده برم گر چو بت آذریش
ولی جدایی از این بتِ طناز و خوش برودوش شاعر خوش نوا را به غم و اندوه گرفتار می سازد:
چنبری گشته مرا از غم و انده بالای
در فراق سر زلف سیه چنبریش
ولی او یک بار دیگر به پای اوصاف دلبرکِ خویش نشسته و او را چنین توصیف می کند:
سوسن تازه دمید از رخ چون برگ گلش
سنبل سوده بود گرد دو لاله طریش
عنبر و غالیه ز انگشت به بویی هموار
کاوی آر یک ره، جعد سیه عنبریش
اما یار او به رسم تمامی معشوقه های عالم خون ریز است و دل آزار که این را رهی در شعرش اینگونه آورده است:
با چنان ابروی خون ریز چه خوانم؟ خوانم
آهوی شیر شکار و صنم لشکریش
با چنان خوی دل آزار چه گویم؟ گویم
آیت جور و خداوند ستم گستریش
شکوه از یارِ ستمگر به جایی می رسد که رهی می خواهد این شکوه را نه تنها تاخود نگه ندارد بلکه برای چاره این بیداد و جور به کسی روی بیاورد و از او طلب کمک کند، و چه کسی می تواند بهتر از رسول گرامی اسلام (ص) باشد که رهی نیز به این نتیجه رسیده و می گوید:
دزد غارتگر دل باشد و دارم سر آنک
شکوه بر شه برم از دزدی و غارتگریش
شاه دین، خواجه لولاک، محمد که دو کون
بر میان بسته چو جوزا، کمر چاکریش
سرور عالم و خواجه ی دو جهان آن که خدای
کرده فرقان مبین معجز پیغمبریش
بنده درگه هم ثابت و هم سیارش
تابع فرمان، هم زهره و هم مشتریش
هر سری حلقه فرمانبریش کرد به گوش
چرخ در گوش کند حلقه فرمانبریش
رهی که خودش نیز از جایگاهِ والایش در شعر معاصر آگاه بود، این شور و شیرینی و شهرت شعرش را مدیون ثناگویی و ثناخوانی شاهِ امم (ص) می داند که هیچ دلِ آگاه را سرِ نافرمانی از او نیست:
شعر من گر شده جان پرور و شیرین نه عجب
این همه یافتم از یمن ثنا گستریش
سپس می خواهد هرکه با رسول الله (ص) دشمنی ورزد، آب خوشی از گلویش پایین نرود و هرگز روزِ خوش نبیند:
مر عدویش را از بزم جهان بهره ملال
پر ز خون باد قدح، جای می احمریش
- در مدح مولای متقیان:
مدح مولای متقیان، شاه لافتی و یگانه مرد رزم و بزم و باب علم لدنی آخرین و عزیز ترین پیامبران مظهر العجائب اسد الله الغالب علی ابن ابی طالب (ع) چیزی است که هر شاعر به آن توجه و عنایت خاصی داشته است. در زبان فارسی کمتر شاعری را می توان نام برد که در مدح یا مرثیه امیر مؤمنان (ع) شعری نسرده باشد. رهی نیز از آن دسته شاعران است که در قالب مدح عشق و علاقه خود را به حضرت امیر علیه السلا نشان داده است:
الف: در بزرگداشت امام متقیّان، علی (ع):
این قصیده که در بزرگداشت امیر مؤمنان (ع) سروده شده است، با تشبیب و وصف بهار چنین آغاز می شود:
بهار آمد و شد باغ رشک عارض یار
بیار ساغر می ای به روی رشک بهار
ز لاله، بستان چندان که بنگری شنگرف
ز سبزه، هامون چندان که بسپری زنگار
اگر به باغ درآیی، بری شکوفه به تنگ
وگر به دشت خرامی، چنی بنفشه به بار
ستاده سرو به بستان، چو لعبت کشمیر
شکفته سوری در باغ، چون بت فرخار
چمن ز برگ سمن، شرم دیبه ششتر
هوا ز لطف صبا، رشک طبله عطار…
شاعر از بهار می گوید و سروسنبلش، اما ناگهان یادش می آید که این بهار در برابر چهره معشوقش (امیر مؤمنان علیه السلام) هیچ وقعتی و بضاعتی ندارد:
بهار گرچه بسی خرم است و جان پرور
ولی نباشد در دیده منش مقدار
هر آن که بر گل رخسار تو گشاید چشم
بهار را چه کند؟ ای به روی رشک بهار
به سیر گلبن و گلزار گر روند کسان
مرا جمال تو، هم گلبن است و هم گلزار
درخت اگر گل سوری به باغ بار آورد
نهال قامت تو، آفتاب دارد بار
گل شکفته نپاید دو روز خرم بیش
شکفته چهر ترا خرمی بود هموار
به بوی زلف تو تو ای آفتاب غالیه موی
به رنگ چهر تو ای شمسه بتان بهار
همی نروید، بر طرف بوستان سنبل
همی نباشد، بر گرد گلستان گلنار
به باغ رویت، از لاله برگ یک خرمن
به چین زلفت، از مشک سوده یک خروار
دو ابروی تو کمان و دو گیسوی تو کمند
کمان غالیه رنگ و کمند غالیه بار
کمان ابروی تو، دوخت چشم عقل به تیر
کمند گیسوی تو، بست پای خلق به تار
دو زلف و دو رخت ای ترک، سنبل و لاله است
یکی به رنگ عبیر و یکی به بوی، بهار
دو لاله ات، بسترده است باغ را آذین
دو سنبلت، بشکسته است مشک را بازار
بهار چهر منا! از بهار خوب تری
بهار با گل رویت حقیر باشد و خوار
بهار دیدی؟ خورشید روی و غالیه موی
بهار دیدی؟ زهره جبین و مه رخسار
از اینجاست که به نعت ممدوح بطور مستیم گریز می زند:
بهار، هرگز تا صبحدم نیارد خواند
به مجلس اندر، نعت خلیفه دادار
و امیر مؤمنان را با این کلمات شیرین و شورانگیز وصف می کند:
امیر خندق و صفین علی، که چرخ بلند
میان به طاعت او تنگ بسته جوزا وار
شهی که ماه، به فرمان او بود تابان
مهی که چرخ، به تأیید او بود دوار
قضا به حضرت او، تابع است و فرمانبر
قدر به درگه او، چاکر است و خدمتکار
مرا که سر بود اندر شمار خاک درش
به دل نباشد بیم از عقاب روز شمار
به باغ تا نبود خار را چو گل رونق
به دهر تا نبود، سنگ را چو زر مقدار
به دشمنانش رنج زمانه باشد دوست
به دوستانش بخت خجسته گردد یار
رهی قصیده دیگری نیز دارد که در ستایش امیر مؤمنان سروده است که جا دارد در خوانش ابیات زیبای این قصیده نیز خوانندگان عزیز را شریک کنیم:
ب: در ستایش امام متقّیان، علی (ع):
این قصیده نسبتا بلند هم با تشبیت و تمجید از مظاهر طبیعت شروع شده است:
تاختن آورد زی بستان سپاه آذری
باغ ویران کرد از کین توزی و غارتگری
چفته شد از بار انده پشت سرو و نارون
تیره شد از گرد هیجا چهر گلبرگ طری
جور باد آذری زد باغ را آذر به جان
باغ را آذر به جان زد جور باد آذری
گر بهاران گسترد در باغ فرش زمردین
میکند باد خزان در بوستان زرگستری
رشک رخسار پری بود از لطافت سرخ گل
لاجرم از چشم مشتاقان نهان شد چون پری
وام کردستند پنداری به بستان برگ و شاخ
از رخ من رنگ زردی وز میانت لاغری
که سپس به مدح معشوق می انجامد:
پیش بالای تو از سرو و صنوبر فارغم
ای به بالا غیرت شمشاد و سرو کشمری
و پس از بیتی گریز می زند به مدح شاهِ مردان علی ابن ابی طالب (ع):
باد را جان پروری گرمی نباشد گو مباش
میکند اشعار من در مدح شه جان پروری
و بقیه اشعارش در مدح امیر مؤمنان (ع) است:
مظهر داور، امیرالمؤمنین، شیر خدای
آنکه از وی آشکارا شد صفات داوری
بنده درگاه او، هم آسمان و هم زمین
تابع فرمان او، هم زهره و هم مشتری
رایت شرع مبین چونین نمیگشتی بلند
گر نبودی در قفایش ذوالفقار حیدری
آسمان بندد میان چاکری بر درگهش
هرکه بر درگاه شه بندد میان چاکری
در خور اوصاف او کس می نیارد گفت مدح
با رسن نتوان شدن بر گنبد نیلوفری
تا بود آیین عاشق بر بتان دل باختن
تا بود آداب مه رویان عتاب و دلبری
تا زمستان را بود دم سردی و افسردگی
تا بهاران را بود جان بخشی و جان پروری
مانند دیگر قصیده هایش که در مدح پیامبر اعظم (ص) و امیر مؤمنان (ع)، این قصیده را هم با دعای خیر در حق دوستان و با نفرین به دشمنان این امام همام (ع) به پایان می برد:
مر عدویش باد با ناکامی و انده قرین
مر محبش باد با پیروزی و نیک اختری
- در مدح حضرت رضا (ع):
عشق حضرت رضا (ع)، آسمان هشتم امامت که با عرشِ خداوند در گفتگواست، مانند همه شیعیان و دوست داران خاندان رسالت (ع)، جان رهی را نیز روشن کرده و او نیز از غلامان و دل باختگان این خاندان پاک و مطهر (ع) و بخصوص حضرت رضا (ع) است. رهی دو قصیده در وصف حضرت رضا علیه السلام سروده که جا دارد اینجا آن دو را ذکر کرده و از لطافتهای آن بهره مند شویم:
الف: تغزلی در بزرگداشت حضرت رضا:
غزلی است با ده بیت که به مناسبت تولد حضرت رضا (ع) سروده است که سرشار از عشق است و نشاط و نشانگر عقیدت و محبت این شاعر به خاندان نبوت (ع) و بخصوص حضرت رضا (ع):
باز شد باغ چون دم طاووس
لاله بشکفت همچو روی عروس
دامن خاک شد ز بسّد و لعل
تاج فرعون و گنج دقیانوس
گلسِتان شد چو بزمۀ پرویز
بوستان شد چو مجلس کاووس
آن یک از سوسن، این یک از سوری
سینۀ باز گشت و چشم خروس
ساعد شاخ، رشک بوقلمون
ساحت باغ، غیرت طاووس
راست مانَد فراز سبزه سمن
زورقی را میان اقیانوس
پای گل زلفکان دلبر گیر
طرف گلبن عذار ساقی بوس
طرۀ دوست کش، مکش اندوه
بادۀ ناب خور، مخور افسوس
تا فلک بندهات شود میباش
چون رهی بنده شهنشه توس
تا درت چرخ هفتمین بوسد
آستان امام هشتم بوس
ب: منظومه "شبی در حرمِ قدس":
رهی قصیدهای بسیار خواندنی در وصف حضرت رضا (ع) دارد که سراپا اظهار عشق و عقیدت این شاعر به خاندان نبوت است. این مدیحه یک مثنوی بیستوشش بیتی است که رهی آن را در تیرماه ۱۳۴۷ هنگامی که برای بازیافتن تندرستی خویش به حرم حضرت رضا(ع) مشرف شده بود، سروده است. رهی این مدیحه را ۳۷ سال پس از مدیحه اول نوشته است که طبیعی است این یکی از نقاط قوت این مدیحه به شمار می رود چون در طول این سالهای طولانی با ریاضت و کوشش و تمرین شاعر بسیار پخته تر و تواناتراز قبل گردیده و این توانایی در شعر او به طور وضوح دیده می شود. دلیل اینکه شاعر این بار قالب قصیده را انتخاب کرده است، نیز روشن است، یعنی حرفهایی زیادی برای گفتن دارد که نمی خواهد محدودیت های قوافی پی در پی دست و پاگیرش شود و بتواند با خیال راحت تری و آزادی بیشتری به این موضوع بپردازد.
او در آغاز چشم را بر مردم زمانه می بندد و فکر و ذهنش را در فضای ماورای این دنیای خاکی رها می کند که شاید کام دلش برآورده شود. قصیده را اینگونه آغاز می کند:
دیده فروبستهام از خاکیان
تا نگرم جلوهی افلاکیان
شاید از این پرده، ندائی دهند
یک نفسم، راه به جائی دهند
آب بزن، چشم هوسناک را
با نظر پاک ببین، پاک را
خوی سحر گیر و نظر پاک باش
راز گشایندهی افلاک باش
خانهی تن، جایگه زیست نیست
در خور جان فلکی نیست، نیست
آنکه تو داری سر سوادی او
برتر از این پایه بود، جای او
در این قصیده، در دوازده بیت اول به امام هشتم به طور مستقیم اشاره نشده است که این را می شود زمینه سازی یا همان اذن دخول در حریم پاک این امام همام (ع) دانست.
پس از چند بیت، مقصود اصل سرایش این شعر یعنی حضرت رضا (ع) را اینگونه سرمی دهد:
پرتو این کوکب رخشان نگر
کوکبهی شاه خراسان نگر
آینهی غیبنما را ببین
ترک خودی گوی و خدا را ببین
هر که بر او نور «رضا» تافته است
در دل خود، گنج رضا، یافته است
سایهی شه، مایهی خرسندی است
ملک «رضا» ملک رضامندی است
کعبه کجا؟ طوف حریمش کجا؟
نافه کجا، بوی نسیمش کجا؟
خاک ز فیض قدمش زر شده
وز نفسش، نافه معطر شده
من کیم؟ از خیل غلامان او
دست طلب سوده به دامان او
ذرهی سرگشته خورشید عشق
مرده، ولی زندهی جاوید عشق
شاه خراسان را، دربان منم
خاک در شاه خراسان، منم
بعد به شکوه آلام خود پرداخته و از چگونگی روی آوردن به درگاه حضرت رضا (ع) می گوید و سرانجام مراد خود را گرفته این مدیحه را چنین به پایان می رساند:
رحمت شه، درد مرا چاره کرد
زندهام از لطف، دگر باره کرد
بادهی باقی، به سبو یافتم
و این همه از دولت او یافتم
ج: اشعار با واژگان و تلمیحات مذهبی:
باوجود اینکه رهی معیری را بعنوان شاعر اشعار عاشقانه می شناسند، اما گذشته از اشعار توحیدی و اشعاری که در مدح رسول الله (صلی الله علیه و آله)، حضرت امیر (علیه السلام) و حضرت رضا (علیه السلام) سروده و گرایش مذهبی خود را به ثبت رساینده است، کم نیستند در دیوان این شاعر اشعار و ابیاتی که در واژه های قرآنی، اسلامی، تلمیحی و عرفانی بکار رفته اند. اینجا نمونه های از آن را ذکر می کنیم:
بهشت:
بر جگر داغی ز عشق لاله رویی یافتم
در سرای دل بهشت آرزویی یافتم
…
سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک؟
تیره بختی بین کجا بودم کجا افتاده ام
…
گر ننوشیده است در خلوت نبید مشک بوی
از چه آید هر نفس بوی بهشت از کام صبح ؟
فردوس:
کنون که بی هنرانند کعبه دل خلق
چو کعبه حرمت اهل هنر چه می خواهی؟
طوبی:
مگر طایر بوستان بهشتی؟
که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی
حرم:
فارغ دلان ز لذت غم دور بوده اند
این گمرهان، ز وصل حرم دور بوده اند
علاوه بر این در اشعار رهی تلمیحات مذهبی نیز مشاهده می شوند. برای شاهد گفته خود، چند مثال می آوریم:
عشرتی دارم به یاد روی آن گل در قفس
عشق افکنده است با یوسف به یک زندان مرا
…
رهی آن مه بسوی من بچشم دیگران بیند
نداند قیمت یوسف خریداری که من دارم
…
سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک ؟
تیره بختی بین کجا بودم کجا افتاده ام
…
آزار ما بمور ضعیفی نمی رسد
داریم دولتی که سلیمان نداشته است
…
طمع به خاک فرو می برد حریصان را
ز حرص بر سر قارون رسید آنچه رسید
د: اشعار اخلاقی، تعلیمی، تربیتی مشتمل بر پندواندرز:
رهی نه تنها در غزلیات و سرودههای عاشقانه خود قدم بر جای پای مصلح الدین سعدی شیرازی گذاشته و او را در این راه مرشد و پیشوای خود دانسته است، بل عقیدت و محبت خود به این شاعر بزرگ را به گونه دیگر نیز رقم زده و به اشعار تعلیمی و پند و اندرز روی آورده و به موضوعات گوناگونی پرداخته و حق مضمون را به خوبی ادا کرده است.
اینکه گفتیم رهی از مقلدان سعدی است و دلدادگان کوی او، را گفته خود این شاعر نامدار تأیید کرده است:
سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی
همه گویند ولی گفته سعدی دگر است
در اینجا برخی از اشعار تعلیمی و تربیتی مشتمل بر پند و اندرز او را باهم می خوانیم:
دنیا دار کلفتهاست و آزادی ندارد:
در مذمت دنیا آیات و احادیث فراوانی به دست ما رسیده است، اما اینجا تنها به یک بیان از امیر مؤمنان (علیه السلام) بسنده می کنیم که فرمود:
دَارٌ بِالْبَلاَءِ مَحْفُوفَهٌ، وَبِالْغَدْرِ مَعْرُوفَهٌ، لاَ تَدُومُ أَحْوَالُهَا، وَلاَ یَسْلَمُ نُزَّالُهَا (۱) . أَحْوَالٌ مُخْتَلِفَهٌ، وَتَارَاتٌ مُتَصَرِّفَهٌ (۲) ، الْعَیْشُ فِیهَا مَذْمُومٌ، وَالْأَمَانُ مِنْهَا مَعْدُومٌ
ترجمه: (دنیا) سرابی فرورفته در بلا (گرفتاریها) و شناخته شده به بی وفایی است، احوال آن نپاید و ساکنان آن به سلامت نرهند؛ حالاتش گوناگون و نوبتهایش در حال تغییر است. زندگی در آن نکوهیده است و امنیت و آسایش در آن یافت نمی شود.
رهی در مورد دنیا چنین می گوید:
این نه صدف ز گوهر آزادگی تهی است
و آن گوهر یگانه بدریای دیگر است
در ساغر طرب می اندیشه سوز نیست
تسکین ما ز جرعه مینای دیگر است
امروز میخوری غم فردا و همچنان
فردا به خاطرت غم فردای دیگر است
غمخانه ایست وادی کون و مکان رهی
آسودگی اگر طلبی جای دیگر است
همه چیز درست خواهد شد:
بی شک هیچ خسرانی و تنگدستی و خسارتی همیشگی نیست و پس از هر شب تاریک، خورشیدی در انتظار طلوع تازه ایست. فرمان خداوند است که: انَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا. إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا. رهی می گوید:
آن درد کدام است؟ که درمان شدنی نیست
وآن لطمه کدام است؟ که جبران شدنی نیست؟
همه چیز بهرِ فناست:
طبق فرمایش قرآن (که حق است و چیزی بجز حق نیست) هر ذی نفس طعم مرگ را خواهد چشید و هرچیز برای فنا آفریده شده است. هرچیزی که به وجود آمده است، برای برگشتن به همان عدم است. زهی این را اینگونه در قالب شعر بیان می کند:
آخر فرا رسند به سر منزل نخست
چندی گر از دیار عدم دور بوده اند
تشویق و سوق به سوی نیکی:
سعدی شیرازی چه خوش گفته است:
صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را
نیکی چه بدی داشت که یکبار نکردی
رهی نیز بیتی در همین حال و هوا دارد که میگوید:
نکو رویا، چو آن روی نکو، خود را نکو گردان
که خوی نیک بخشد، زیبِ دیگر روی نیکو را
قطع امید از دیگران:
امیر مؤمنان (ع) فرمود:
“اِجعَلُوا کُلَّ رجائکُم للّه سبحانَهُ و لا تَرجُوا أحَدا سِواهُ ، فإنّهُ ما رَجا أحَدٌ غَیرَ اللّه تعالى إلاّ خابَ.”
ترجمه: هرچه امید دارید، به خدای سبحان داشته باشید و به کسی جز او امید مبندید، زیرا هیچ کس، به غیر خداوند متعال امید نبست، مگر آن که نومید باز گشت.
رهی می گوید:
دارم ز بی کسی به جهان شکرها که نیست
جز سوی خویش، چشمِ امیدی به کس مرا
…
اگر نمی طلبی رنج نا امیدی را
ز دوستان و عزیزان مدار چشم امید
…
خواهش دل هر چه کمتر شادی جان بیشتر
تا دلی بی آرزو باشد چه غم باشد مرا
حیله و نیرنگ زمانه:
در باب حیله و نیرنگ دنیا فراوان گفته شده است، از جمله:
الإمامُ علیٌّ علیه السلام : ألا وإنّ الدنیا دارٌ غَرّارهٌ خَدّاعهٌ ، تَنکِحُ فی کلِّ یومٍ بَعْلاً ، وتَقتُلُ فی کلِّ لیلهٍ أهلاً ، وتُفَرِّقُ فی کلِّ ساعهٍ شَملاً.
ترجمه: بدانید که دنیا سرابی بس فریبنده و مکار است. هر روزی یک شوهر می کند و هر شبی خانواده ای را می کشد و هر دم و ساعتی جمعی را از هم می پراکند.
رهی نیز در تفسیر این حدیث سرود:
آسمان یک دم رهی بی حیله و نیرنگ نیست
شاهد دنیا فریبد اهل دنیا را همی
ارزش انسان:
انسان که خلیفه الله فی الارض است و اشرف مخلوقات، از جایگاه بسیار بلند و والایی برخوردار است و بسیاری از کسان از این حقیقت آگاه نیستند، اما رهی این را خوب می داند و می گوید:
جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم
جست و جوی خویش:
خودشناسی اولین مرحله از خداشناسی است. کسی که خود را نشناسد، هرگز خدا را نخواهد شناخت که بقول بیدل دهلوی:
نبری گمان که یعنی به خدا رسیده باشی
تو ز خود نرفته بیرون، به کجا رسیده باشی
و حدیث قدسی است که می فرماید: من عرف نفسه فقد عرف ربه. پس هر جان آگاه به دنبال این پاسخ برآمده و در تگ و تاز رسیدن به خود است که رهی نیز از این قاعده مستثنی نیست:
به تابناکی من گوهری نبود رهی
گهر شناسم و در جستجوی خویشتنم
گوشه گیری:
در متون دینی ما، گوشه گیری با هدف عبادت خدا و دوری از مردم برای این مقصد بسیار سفارش شده است، مانند:
رسول الله (ص): العزله عباده.
پیامبر خدا (ص) فرمود: گوشه گیری عبادت است.
الامام علی: الانفراد راحه المتعبدین.
امام علی (ع): تنهایی، آسایشِ عبادت پیشگان است.
عنه (ع): من انفرد عن الناس انس بالله سبحانه.
امام علی (ع): پیوستن به خدا در بریدن از مردم است.
عنه (ع): من اعتزل الناس سلم من شرهم.
امام علی (ع): هرکه از مردم کناره گرفت، از شرشان سالم ماند.
رهی معیری هم اشعار زیادی در باره بریدن از مردم و گوشه نشینی دارد و نه تنها خودش گوشه نشین است که دیگران را نیز به این کار تشویق می کند. مانند:
گوشه عزلت بود سرمنزل عزت رهی
گنج گوهر بین که در کنج خراب افتاده است
…
پای در دامن کشیدن فتنه از خود راندن است
گر زمین را سیل گیرد کوهسار آسوده است
…
اگر ز هر خس و خاری فراکشی دامن
بهار عیش ترا آفت خزان نرسد
شکوه گنبد نیلوفری از آن سبب است
که دست خلق به دامان آسمان نرسد
…
منزلت خواهی مکان در کنج تنهایی گزین
گنج گوهر بین که در ویرانه ها مسکن کند
…
چون آهوی رمیده ز وحشت سرای شهر
رفتیم و سر به دامن صحرا گذاشتیم
ما شکوه از کشاکش دوران نمیکنیم
موجیم و کار خویش به دریا گذاشتیم
…
من کیستم ز مردم دنیا رمیدهای
چون کوهسار پای به دامن کشیدهای
از سوز دل چو خرمن آتش گرفتهای
وز اشک غم چو کشتی طوفان رسیدهای
چون شام بی رخ تو به ماتم نشستهای
چون صبح از غم تو گریبان دریدهای
بیچارهای که چاره طلب می کند ز خلق
دارد امید میوه ز شاخ بریدهای
علاج هرکس پیش خود اوست:
در دیوان اشعار منسوب به امام علی (ع) شعر زیبایی با این مفهوم آمده است که:
دواؤک فیک وما تُبصر
وداؤک منک وما تَشعر
وَ تزعم أنک جرمٌ صغیر
وفیک انطوی العالمُ الأکبرُ
یعنی: درمانِ تو در خودِ توست و تو خود نمیدانی و دردِ تو هم در خودِ توست و تو خود نمیبینی گمان میکنی که چیزی کوچک هستی حال آن که جهانی بزرگ در تو نهفته است.
رهی نیز قرین به همین مضمون اشعاری دارد که می گوید:
چشم فروبسته اگر وا کنی
درتو بود هر چه تمنا کنی
عافیت از غیر نصیب تو نیست
غیر تو ای خسته طبیب تونیست
از تو بود راحت بیمار تو
نیست به غیر از تو پرستار تو
همدم خود شو که حبیب خودی
چاره خود کن که طبیب خودی
غیر که غافل ز دل زار تست
بی خبر از مصلحت کار تست
بر حذر از مصلحت اندیش باش
مصلحت اندیش دل خویش باش
چشم بصیرت نگشایی چرا؟
بی خبر از خویش چرایی چرا؟
صید که درمانده ز هر سو شده است
غفلت او دام ره او شده است
تا ره غفلت سپرد پای تو
دام بود جای تو ای وای تو
خواجه مقبل که ز خود غافلی
خواجه نه ای بنده نا مقبلی
از ره غفلت به گدایی رسی
ور به خود آیی به خدایی رسی
پیر تهی کیسه بی خانه ای
داشت مکان در دل ویرانه ای
روز به دریوزگی از بخت شوم
شام به ویرانه درون همچو بوم
گنج زری بود در آن خاکدان
چون پری از دیده مردم نهان
پای گدا بر سر آن گنج بود
لیک ز غفلت به غم ورنج بود
گنج صفت خانه به ویرانه داشت
غافل از آن گنج که در خانه داشت
عاقبت از فاقه و اندوه و رنج
مرد گدا مرد و نهان ماند گنج
ای شده نالان ز غم و رنج خویش
چند نداری خبر از گنج خویش؟
گنج تو باشد دل آگاه تو
گوهر تو اشک سحرگاه تو
مایه امید مدان غیر را
کعبه حاجات مخوان دیر را
غیر ز دلخواه تو آگاه نیست
ز آنکه د لی رابدلی راه نیست
خواهش مرهم ز دل ریش کن
هر چه طلب می کنی از خویش کن
…
در دام حادثات ز کس یاوری مجوی
بگشا گره به همت مشکل گشای خویش
سعی طبیب موجب درمان درد نیست
از خود طلب دوای دل مبتلای خویش
بر عزم خویش تکیه کن ار سالک رهی
واماند آن که تکیه کند برعصای خویش
خوبی کردن:
الامام علی (ع): المعروف ذخیرهَ الابد.
امام علی علیه السلام می فرماید: خوبی کردن اندوخته ابدی است که رهی این را چه خوش بیان می کند:
نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی
کینه از دشمن بریدم دوستداری شد مرا
هر چراغی در ره گمگشته ای افروختم
در شب تار عدم شمع مزاری شد مرا
سخن کوتاه اینکه دیوان رهی از اینگونه اشعار تعلیمی و تربیتی سرشار است که بقصد پرهیز از اطاله سخن، فقط به موضوعات و مثال های آن می پردازیم:
دنیا فریب است و سراب:
رهی از امید باطل ره آرزو چه پویی؟
که سراب زندگانی به خیال و خواب ماند
قناعت:
به آبروی قناعت قسم که روی نیاز
به خاکپای فرومایگان نسودم من
پرهیز از هوای نفس:
هرزه گردان از هوای نفس خود سرگشته اند
گر نخیزد باد غوغا گر غبار آسوده است
افتادگی معتدل:
افتاده باش لیک نه چندان که همچو خاک
پامال هر نبهره شوی از فروتنی
تندخویی و کج نهادی:
کج نهادی پیشه کن تا وارهی از دست خلق
غنچه را صد گونه آسیب است و خار آسوده است
هر که دارد شیوه نامردمی چون روزگار
از جفای مردمان در روزگار آسوده است
تشویق به نگاه داشتن ادب و دلیل آن:
پاس ادب به حد کفایت نگاه دار
خواهی اگر ز بی ادبان یابی ایمنی
دوری از دوستی و صحبت با مردمان پست:
در خون نشست غنچه که شد همنشین خار
گردن فراخت سرو ز بر چیده دامنی
پرهیز از غصه های بیجا:
مردم دانا اندوه نخورد بهر دوکار
آنچه خواهد شدنا و آنچه نخواهد شدنا
خموشی گزیدن به رسم عرفا:
خویشتن داری و خموشی را
هوشمندان حصار جان دانند
گر زیان بینی از بیان بینی
ور زبون گردی از زبان دانند
راز دل پیش دوستان مگشای
گر نخواهی که دشمنان دانند
قدر جوانی را بدانیم:
دریاب که ایام گل و صبح جوانی
چون برق کند جلوه و چون باد گریزد
پرهیز از مسخره کردن دیگران:
فقیر کوری با گیتی آفرین می گفت
که ای ز وصف تو الکن زبان تحسینم
به نعمتی که مرا داده ای هزاران شکر
که من نه در خور لطف و عطای چندینم
خسی گرفت گریبان کور و با وی گفت
که تا جواب نگویی ز پای ننشینم
من ار سپاس جهان آفرین کنم نه شگفت
که تیز بین و قوی پنجه تر ز شاهینم
ولی تو کوری و نا تندرست و حاجتمند
نه چون منی که خداوند جاه و تمکینم
چه نعمتی است ترا تا به شکر آن کوشی؟
به حیرت اندر از کار چون تو مسکینم
بگفت کور کزین به چه نعمتی خواهی؟
که روی چون تو فرومایه ای نمی بینم
در آخر باید یاد آور شویم که این شاعر زبردست حقش این است که اشعارش بیش از این مورد توجه قرار بگیرد تا شاعر به آرامش نسبی رسیده و مطمئن باشد که هستند هنوز مردمانی و شاعرانی که اشعار این شاعر بلند آوازه را می خواند و دوست دارد. شاعری که گفته بود:
من از یاد عزیزان، یک نفس غافل نیم اما
نمیدانم که بعد از این، کسی یادم کند یا نه؟
منابع:
- قرآن کریم
- نهج البلاغه
- منتخب میزان الحکمه با ترجمه فارسی، محمد ری شهری، ترجمه: حمید رضا شیخی، تلخیص سید حمید حسینی، با اشراف سید محمد کاظم طباطبایی، قم، دارالحدیث، ۱۴۷۹ ق، ۱۳۸۷
- مجموعه اشعار رهی معیری، تهران، انتشارات نگاه، چاپ پنجم، ۱۳۹۱
- گزیده زیباترین اشعار رهی معیری، محمد عبدالملکی، چاپ سوم، ۱۳۹۳
- گزیده غزلیات بیدل، به کوشش: محمد کاظم کاظمی، تهران، موسسه انتشارات عرفان، ۱۳۹۵
- گلستان سعدی، گلستان سعدی، سعدی شیرازی، انتشارات پیام عدالت، چاپ دوم، تابستان ۱۳۸۶
- شفیعی کدکنی، محمدرضا.صور خیال در شعر فارسی. تهران: آگاه، چاپ ۱۳، ۱۳۸۸٫
منبع: سایت دفتر نشر فرهنگ اسلامی