بسم الله الرحمن الرحیم
نویسنده: زهرا انتظارخیر؛ زهرا مرادی
آنچه دانش آموزان در این داستان میآموزند:
- اگر مردم، نعمت وجود پیامبران و امامان را کفران کنند، خداوند بر آنها غضب میکند و فرستادههای خود را از دسترسشان خارج میکند تا در بدبختی که خودشان درست کردهاند، باقی بمانند. مانند بنی اسراییل که خدا به آنها فرمود به سبب تمرّد از هدایتگران الهی تا 400 سال برایشان نجات بخشی نخواهد فرستاد.
- بنی اسراییل وقتی متوجه اشتباهشان شدند، همگی، یکدل و هم صدا از خدا عذرخواهی نمودند و دعا کردند تا خدا باقیماندهی غیبت منجیشان را بر آنها ببخشاید.
- اگر خداوند قادر متعال اراده کند کاری انجام شود، هیچ قدرتی نمیتواند مانع از انجامش شود. مانند زنده ماندن حضرت موسی و بزرگ شدنش در قصر فرعونی که همهی عزم خود را جزم کرده بود تا موسی (ع) به دنیا نیاید.
- توسل به حضرت محمد (ص) و اهل بیت ایشان، همیشه در طول تاریخ، گره گشای فرستادگان آسمانی بوده؛ همچنانکه حضرت موسی با توسل به آنها بر فرعون غلبه کرد و بنی اسراییل را نجات داد.
- تذکر خداوند به یهودیان زمان پیامبر خاتم دربارهی اینکه شما و پدرانتان، حیاتتان را مدیون حضرت محمد (ص) هستید که به حرمت او ما بنیاسراییل را از دست فرعون نجات دادیم. پدرانتان به او ایمان داشتند؛ پس چگونه است که شما با اینکه رسول خاتم را میبینید، ایمان نمیآورید؟
آیات مورد بررسی در داستان:
- سوره قصص، آیات 7 تا 38.
- سوره طه، آیات 40 تا 78.
- سوره شعرا، آیات 16 تا 51.
- سوره بقره، آیه 50.
منجی بنی اسراییل
هفتهی پیش، داستانی دربارهی حضرت یوسف گفتیم. چه کسی یادش است آخر داستان چه شد؟ ...
آفرین. همانطور که اشاره کردید، داستان به اینجا رسید که مردم مصر برای نجات از مرگ و زنده ماندن در سالهای قحطی، تمامِ دار و ندارشان را در ازای غذا به حضرت یوسف بخشیدند و دیگر مالک هیچ چیز حتی خودشان نبودند. حضرت یوسف از همین موضوع استفاده کرد و به آنها تذکر داد که همهی ما مخلوق خدای قادر یگانهای هستیم که با مهربانی و رحمتش ما را آفریده و رزق و روزیمان را عطا میکند. پس همهی مالکیتها از آنِ خداوند بزرگ است. وقتی در برابر من که اختیار جان و مالتان را دارم اینطور اظهار فروتنی میکنید و احترام میگذارید، پس رفتارتان در برابر خدایی که من هم بندهای ضعیف از مخلوقات او هستم چگونه باید باشد؟ آیا وقت آن نرسیده که خدای مهربان و یگانه را بپرستید؟
مردم بعد از این ماجرا و تذکرات حضرت یوسف، همگی به خدای یکتا ایمان آوردند و دست از بتپرستی برداشتند. پادشاه مصر هم فرمانروایی کشورش را در اختیار حضرت یوسف قرار داد تا با علم و درایتی که خداوند حکیم به او عطا کرده، مملکت را اداره کند. خانوادهی حضرت یوسف هم با پیدا کردن او، از کنعان به مصر آمدند و در کنار یکدیگر زندگی جدیدی شروع کردند.
مردم مصر به نشانهی قدردانی از حضرت یوسف، به خانوادهی او یعنی بقیهی فرزندان حضرت یعقوب هم احترام ویژهای میگذاشتند و مسوولیتها و نقشهای مهمی را در اختیارشان قرار میدادند. این نکته را هم داخل پرانتز بگویم که حضرت یعقوب به دلیل عبادتهای زیاد و توکل ویژهاش به خدا «اسراییل» یعنی «بندهی خالص خدا» نام گرفته بود[1] و به همین دلیل به فرزندان و نوه، نتیجههای ایشان، «بنی اسراییل» یعنی فرزندان اسراییل گفته میشد. همانطور که گفتم مردم مصر برای بنی اسراییل احترام خاصی قائل بودند و آنها را در امور مهم مملکتی دخیل و سهیم کرده بودند. کم کم کار به جایی رسید که عملا بنی اسراییل پستهای مهم مملکتی را گرفتند و بر مردم مصر مسلط شدند.
خب به نظرتان شیطان مینشست و دست روی دست میگذاشت تا همه در صلح و صفا کنار هم خدای یکتا را بپرستند و طعم خوشبختی را بچشند؟ البته که نه. او قسم خورده بود نگذارد بنی آدم طعم خوشبختی را بچشند و در صراط مستقیم باقی بمانند. پس باید دست به کار میشد.
تا زمانی که حضرت یوسف، خودش فرمانروای مصر بود، اوضاع رو به راه بود و مردم با آرامش و رضایت تحت سرپرستی حضرت یوسف زندگی میکردند. اما بعد از وفات ایشان، سر و کلهی شیطان پیدا شد و با وسوسه هایش کاری کرد که نسلهای بعدیِ بنیاسراییل، کم کم از موقعیت خود سوء استفاده کردند و حق مردم را به خاطر منافع شخصیشان زیر پا گذاشتند.[2] آنها نصیحتهای حضرت یوسف را که هشدار داده بود خدا را از یاد نبرند، به دیگران ظلم نکنند، حقی را ناحق نکنند، فرستادههای الهی را یاری کنند، ... از یاد بردند. حضرت یوسف صراحتا به آنها گفته بود اگر به حرف هایی که او و پیامبران بعدی میزنند، بی اعتنایی کنند و به خاطر منافع دنیا، رضایت خدا را زیر پا بگذارند، دچار بدبختی و فلاکتی میشوند که هیچ راه نجاتی نخواهند داشت و خداوند متعال هم تا 400 سال برایشان نجات بخشی نمیفرستد.[3] اما بنی اسراییل که خیلی به خودشان مغرور شده بودند، حرفهای حضرت یوسف را جدی نگرفتند و نه تنها از جانشین حضرت یوسف و پیامبران بعدی پیروی نکردند، بلکه به بدترین شکل به آنها هم ظلم میکردند. به همین دلیل خدا بر بنی اسراییل غضب کرد و وقتی دید قدر فرستادههای الهی را نمیدانند، حجتهای خود را از دسترس آنها خارج کرد تا بلکه متوجه اشتباهشان بشوند و بفهمند بدون هدایتگران الهی به خوشبختی نمیرسند.[4]
صدای مردم مصر از ظلمهای گاه و بیگاهِ بنی اسراییل بلند و بلندتر میشد؛ تا اینکه دیگر تحملشان سر آمد و بر علیه بنی اسراییل که عملا متعلق به سرزمینی غیر از مصر بودند، شورش کردند و ادارهی مملکتشان را از دست آنها خارج ساختند.[5]
مردم که از دست بنی اسراییلیها خیلی شاکی بودند، کم کم دین و آیین آنها را که خداپرستی بود، کنار گذاشتند و دوباره به بت پرستی روی آوردند. در واقع بنی اسراییل با رفتار زشتشان هر چه حضرت یوسف زحمت کشیده بود و مردم را به خدای یگانه هدایت کرده بود را به باد دادند و آنقدر الگوی بدی برای مردم شدند که نسلهای بعدیِ مصریان گفتند اگر خداپرستان این شکلی هستند، ما ترجیح میدهیم همان بت پرست باشیم.
خلاصه ... دوباره پادشاهان مصری یا همان فرعونها روی کار آمدند و تلافی چند سالی را که بنی اسراییل بر مصریان حکومت کرده بودند و مردم را اذیت کرده بودند بر سرشان در آوردند. سختترین و پستترین شغلها را به بنی اسراییلیها دادند. اگر کسی خدمتکار لازم داشت، از بنی اسراییلیها انتخاب میکرد. هر نوع توهین، بی احترامی و ظلمی به آنها جایز بود. حتی جانشان هم در امان نبود و به بهانههای مختلف شکنجه یا کشته میشدند و از همه بدتر اینکه نه کسی را داشتند که بتوانند به او شکایت کنند و نه اجازه داشتند مصر را ترک کنند.
اینجا بود که یاد حرفهای حضرت یوسف و هشداری که داده بود، افتادند. یادتان است حضرت یوسف چه گفته بود؟ آفرین!
حضرت یوسف با مردم اتمام حجت کرده بود و گفته بود اگر از فرستادههای خدا فاصله بگیرند و به ظلم و فساد مشغول شوند، به روزگاری دچار میشوند که هیچ راه فراری ندارند. تا اینکه منجیای به نام موسی بن عمران (یعنی موسی پسر عمران) از طرف خدا به نجاتشان بیاید.
بنی اسراییل به امید اینکه منجی، زودتر به فریادشان برسد، نام بچههاشان را عِمران میگذاشتند که آنها هم نام پسرانشان را موسی بگذارند تا شاید یکی از این موسیها همان منجی الهی شود.[6] اما خدا گفته بود تا 400 سال برایشان منجی نخواهد فرستاد که به دلیل رفتار ناشایستی که داشتند تنبیه شوند. در این مدت، پنجاه نفر به دروغ اعلام کردند که موسی بن عمرانِ موعود هستند؛[7] شبیه اتفاقی که در عصر غیبت امام زمان هم افتاد و خیلیها به دروغ ادعا کردند مهدیِ موعود هستند و عدهای ساده لوح هم گولشان را خوردند.
روزها و شبهای سختی بر بنی اسراییل میگذشت. هرچه میگذشت اوضاع بدتر میشد. تا اینکه فرعونی بر تخت سلطنت نشست که بیشتر از فرعونهای قبلی دمار از روزگار بنی اسراییل در آورد. او که جسته گریخته دربارهی شخصی به نام موسی که با فرعون در میافتد و او را از بین میبرد شنیده بود، تصمیم گرفت هر پسری که در بنی اسراییل به دنیا میآید را بکشد. او آنقدر بی رحم بود که حتی منتظر نمیماند بچه به دنیا بیاید و مادرها را در حالی که بچه در شکم داشتند، میکشت.[8] فرعون هم مثل نمرود که داستانش را برایتان تعریف کردم، فکر میکرد میتواند با این کارها نقشهی خدا را به هم بزند و تاج و تختش را حفظ کند؛ اما در اشتباه بود. خداوند بزرگ اگر به کاری اراده کند، همهی دنیا هم دست به دست هم بدهند تا آن کار انجام نشود، میشود.
موسی به دنیا آمد و کسی از ماموران و نگهبانها متوجه نشد که مادر موسی باردار بوده و بچهای به دنیا آورده. اما مادر موسی که نمیتوانست کودکش را برای همیشه مخفی نگه دارد. به همین دلیل خیلی میترسید. خدای مهربان به او وحی کرد «نگران نباش و بچه ات را در سبدی قرار بده و روی آب رودخانه رها کن؛ ما او را حفظ میکنیم و دوباره به آغوشت بر میگردانیم».[9] مادر حضرت موسی بچهاش را شیر داد، او را بوسید و با چشمی گریان درون سبدی گذاشت و با توکل به خدا روی آب رها کرد. آب موسی را برد و برد و برد تا درست به قصر فرعون رساند! یعنی همان کسی که قصد جان موسی را داشت.
فرعون زنی به نام آسیه داشت که بر عکس فرعون، بسیار دلرحم و مهربان بود. او که مشغول قدم زدن در کنار جوی آبی که از قصرش میگذشت بود، ناگهان سبدی را روی آب دید. کنجکاو شد و سبد را از آب گرفت تا ببیند چه چیزی در آن است. وقتی چشمش به نوزاد زیبا و معصوم داخل سبد افتاد، مهر کودک به دلش افتاد و او را با خوشحالی بغل کرد و تصمیم گرفت به فرزندخواندگی قبولش کند. اما فرعون از ترس تاج و تختش، دهها هزار نوزاد را کشته بود؛ حالا چطور ممکن بود از کشتن این یکی منصرف شود؟
آسیه آنقدر التماس کرد و در گوش فرعون خواند که ببین چه زیبا و دوست داشتنی است، ما هم که پسری نداریم، اگر او را تحت نظارت خودمان بزرگ کنیم و پسرخواندهمان باشد، دیگر خطری از جانب او تو را تهدید نمیکند، ... تا در نهایت، دل فرعون نرم شد و رضایت داد موسی در قصر بماند.[10]
آسیه خیلی خوشحال شد و به دنبال زنی گشت تا به این نوزاد کوچک شیر بدهد اما کودک شیر هیچ زنی را قبول نکرد. آسیه خیلی نگران بود و میترسید موسی از گرسنگی بمیرد. همهی قصر، موضوع را فهمیده بودند و هر کسی، زنی را میشناخت که میتوانست به بچه شیر بدهد، معرفی میکرد. خواهر موسی که در قصر کار میکرد، پیش آسیه رفت و گفت من زنی را میشناسم که شاید بتواند به این بچه شیر بدهد.[11]
بله بچه ها؛ اینطوری بود که مادر موسی به قصر فرعون رفت و در حالی که تلاش میکرد کسی متوجه اشتیاق و محبتش به موسی نشود، پسر عزیزش را در آغوش گرفت و شیر داد. او یاد وعدهی خدا که فرموده بود «نگران نباش ما کودکت را صحیح و سالم به آغوشت بر میگردانیم» افتاد و در دل خدای مهربان را شکر کرد.[12]
روزها و ماهها و سالها گذشت و موسی در قصر فرعون بزرگ شد. موسایی که فرعون میخواست او را بکشد، حالا جوانی رشید و نیکوکار بود که در میان مردم رفت و آمد میکرد و سعی میکرد به آنها کمک کند. بنی اسراییل او را میدیدند اما نمیدانستند او همان شخصی است که قرار است روزی آنها را از دست فرعون نجات بدهد. درست مانند امام زمان که بین ما رفت و آمد میکند، از کوچه و خیابانهای شهرمان رد میشود، مردم او را میبینند اما نمیشناسند! [13]
بچه ها؛ یک روز که موسی برای کاری بیرون رفته بود، متوجه شد یکی از سربازان فرعون با مردی از بنی اسراییل درگیر شده و دارد او را اذیت میکند. موسی که این صحنه را دید، طاقت نیاورد و به کمک آن مرد رفت. در این گیر و دار، مشتش به صورت سرباز خورد و از آنجا که موسی جوانی تنومند و قوی بود، همان یک ضربه باعث شد تا آن سرباز در جا بمیرد. درگیر شدن با سرباز فرعون خود مجازاتی بزرگ به همراه داشت؛ چه برسد به اینکه باعث کشته شدنش هم بشود؛ آن هم در دفاع از یک بنی اسراییلی. موسی میدانست اگر پس از این اتفاق به قصر برگردد، حتما فرعون و اطرافیانش او را مجازات میکنند و برای اینکه درس عبرت بقیه شود، او را خواهند کشت. به همین دلیل تنها و ناشناس شبانه از شهر خارج شد.[14] سربازان فرعون همه جا را دنبالش گشتند اما او را پیدا نکردند. موسی آنقدر رفت و رفت تا دیگر از مصر خارج شد و به سرزمین «مدین» رسید. او سالها همانجا ماند و همانجا ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد.
اما بشنویم از بنی اسراییل. با آنکه فاصلهی موسی با آنها کمتر از 10 روز بود، ولی بنی اسراییلیان از وجود منجی خود بی خبر بودند. فرعون هم روز به روز بر سختگیری هایش اضافه میکرد. تا اینکه یکی از بین بنی اسراییلیها که مرد خوب و خداپرستی بود مردم را جمع کرد و گفت درست است که خداوند فرموده به سبب غفلت و نافرمانی ما و پدرانمان، تا 400 سال در بلا و گرفتاری میمانیم و نجات بخشی برایمان نمیفرستد؛ اما خدا مهربان و آمرزنده است. اگر از رفتار بدمان عذرخواهی کنیم و همه با هم به اشتباهمان اقرار کنیم و بگوییم چقدر به فرستاده و نجات بخشی آسمانی نیاز داریم شاید خدا به ما رحم کند و این سالهای باقیمانده تا پایان غیبت منجی را بر ما ببخشد.
بنی اسراییل که دیگر تحملشان تمام شده بود، حرف آن شخص عابد را قبول کردند و همه با هم از ته دلشان از خدا عذرخواهی کردند و یکدل و یکصدا با چشمهای گریان خواستند نجات بخشی را برایشان بفرستد. آنها چهل روز در بیابانی خارج از شهر به دعا و گریه و زاری پرداختند.[15]
خداوند مهربان از آنجا که مردم متوجه اشتباهشان شده بودند و همگی با هم به این نتیجه رسیده بودند که بدون وجود فرستادهی الهی نمیتوانند از این وضع نجات پیدا کنند و به خوشبختی برسند، دعایشان را مستجاب کرد. خداوند به موسی وحی کرد به سراغ فرعون برود و از او بخواهد از آزار و اذیت بنی اسراییل دست بردارد و به خدای یگانه ایمان بیاورد. موسی هم به سمت مصر راه افتاد.
بنی اسراییل همچنان مشغول دعا و راز و نیاز بودند که دیدند سواری از دور میآید. مرد عابد جلو رفت و از او نام و نَسَبش را پرسید. سوار گفت: من موسی پسر عمران هستم که از جانب خدا برای نجات شما برانگیخته شدهام. آن مرد با خوشحالی بر دستان موسی بوسه زد و به بنی اسراییل مژده داد خدا دعایشان را قبول کرده و باقی ماندهی غیبت را بر آنها بخشیده. مردم در حالی که اشک شوق میریختند، خدا را بابت این لطفش شکر کردند.
حضرت موسی به شهر که رسید به فرمان خدا سراغ برادر بزرگترش هارون رفت و هر دو با هم راهیِ قصر فرعون شدند. اما مگر به همین راحتیها میشد پیش فرعون رفت و با او صحبت کرد؟ او در کاخی زندگی میکرد که به شدت از آن محافظت میشد؛ دهها در بین ورودی قصر تا اتاق فرعون وجود داشت که همگی بسته بود و توسط صدها سرباز از آنها مراقبت میشد؛ شیرهای درنده و تربیت شدهای در آنجا بود که به اشارهای شخص مورد نظر را تکه پاره میکردند؛ و کافی بود سربازان فرعون بفهمند موسی برگشته!
اما حضرت موسی با یاد خدا آرام گرفت و دل به دریا زد و مقابل قصر فرعون ایستاد. با عصایش به در زد. همهی درها یکی بعد از دیگری باز شدند تا آخرین در که فرعون پشتش بود. شیرهای درنده جلوی موسی آمدند و صورتشان را به نشانهی احترام بر خاک گذاشتند و مثل یک گربهی خانگی رام و آرام شدند.[16] نگهبانها از تعجب میخکوب شده بودند. موسی و هارون با قدمهای استوار جلو میرفتند. فرعون که هاج و واج مانده بود و نمیفهمید چه اتفاقی دارد میافتاد، به چهرهی موسی که به سمتش میرفت، خیره شد. «آیا او موسی است؟ چطور جرأت کرده با پای خودش به قصر ما بیاید؟»
موسی نزدیک فرعون که رسید با لحنی ملایم اما محکم گفت: «من و برادرم فرستادهی پروردگار جهانیان هستیم و پیش تو آمدهایم تا بنی اسراییل را از اسارت و ظلمی که به آنها میکنی آزاد کنی و با ما بفرستی تا از سرزمین تو برویم.»[17]
فرعون که باورش نمیشد پسری که خودش بزرگ کرده، جلویش بایستد و بگوید من فرستادهی خدا هستم، با لحنی تمسخر آمیز پرسید: «پروردگار جهانیان دیگر کیست؟[18] من خودم خدای این مردم هستم.[19] ببینم یادت رفته چه کسی تو را بزرگ کرده؟»[20]
موسی گفت: «پروردگار من همان کسی است که آسمان و زمین و تو و پدرانت را خلق کرده.[21] اینکه تو من را در قصرت نگه داشتی و بزرگ کردی هم منّتی بر من نیست. اگر به بنی اسراییل ظلم نکرده بودی و بچههاشان را نمیکشتی، مادرم از ترس جان من، مرا در رود رها نمیکرد تا به قصر تو بیایم.[22]»
فرعون جواب داد: «تو حتما دیوانه شدهای.[23] به جز من خدایی وجود ندارد و اگر به این حرفهایت ادامه بدهی مجازاتت میکنم.[24]»
موسی بدون اینکه از حرفهای فرعون بترسد با همان آرامش و اطمینان گفت: «حتی اگر با خود نشانهای برای حقانیت و صداقتم داشته باشم؟»[25]
فرعون پرسید «مثلا چه نشانهای؟»
در این هنگام موسی علیه السلام عصایش را بر زمین انداخت. عصای موسی تبدیل به مار بزرگ و ترسناکی شد که به سمت فرعون میخزید. بعد موسی دستش را داخل یقهی لباسش فرو برد و وقتی بیرون آورد، نوری از آن بیرون آمد که چشم همه را خیره کرد.[26] همهی اطرافیان فرعون وحشت زده به این طرف و آن طرف فرار میکردند.
موسی دستش را دراز کرد و از دم مار گرفت. مار دوباره تبدیل به عصا شد.
فرعون که هم ترسیده بود و هم از اینکه جلوی سربازان و دور و بریهایش تحقیر شده بود، عصبانی و ناراحت بود، برای اینکه کم نیاورد، گفت «جمع کن این بساط شعبده بازیات را. اینها فقط یک حقهی جادوگری است. تو میخواهی با این کارهایت ما را از سرزمین خودمان بیرون کنی و باز مثل قبل بنی اسراییلیها را حاکم مصر کنی؟ ما خودمان جادوگرهای ماهری داریم که حریفشان نمیشوی.»[27]
بچهها؛ در آن زمان، جادوگری خیلی رونق داشت و پادشاهان ظالم مثل فراعنه، برای حفظ تاج و تختشان و قدرت نمایی بیشتر از جادو و جادوگرهای مختلفی استفاده میکردند. فرعون نادان هم با دیدن معجزههای حضرت موسی تصمیم گرفت از طریق جادو با حضرت موسی و خدای یگانه در بیفتد و جایگاه خداییِ خود را در بین مردم حفظ کند.
حضرت موسی گفت اینها که دیدی نه شعبده بود نه جادو؛ قدرت و نشانهای از طرف خداوند جهانیان بود تا باور کنی من فرستادهی او هستم. با این حال، حاضرم با جادوگرهایی که گفتی مسابقه بدهم تا به درستیِ حرفهایم پی ببری.
فرعون با خود فکر کرد روز عید که همهی مردم در میدان اصلی شهر جمع میشوند، برای نمایش قدرتش و رسوایی موسی جلوی همه زمان مناسبی است. روز موعود از راه رسید. فرعون با غرور روی تخت باشکوهی نشسته بود و سربازان و نگهبانان زیادی اطرافش را گرفته بودند. دهها جادوگر در یک طرف و موسی و هارون در طرف دیگر میدان ایستاده بودند. مردم مصر موسی را که به عصایی تکه داده بود، به هم نشان میدادند و بلند بلند میخندیدند. جادوگرها که این اوضاع را دیدند مطمئن شدند که همه چیز به نفع آنهاست و به عزّت فرعون قسم خوردند که پیروز میشوند.
مردم مدام یکدیگر را هُل میدادند تا بتوانند این واقعهی هیجان انگیز را بهتر ببینند. دل در دل بنی اسراییل نبود اما وقتی نگاهشان به چهرهی آرام و مطمئن موسی میافتاد، قوت قلب میگرفتند.
فرعون گفت شروع کنید. موسی قبل از هر کاری نام خدای بزرگ را بر زبان آورد و مردم را به ایمان به خدای واقعی دعوت کرد. او به همه خصوصا فرعون و جادوگرهایش هشدار داد «در مقابل خدا نایستید که این کار جز نابودی، فایدهای برای شما ندارد.»[28]
دیگر از هیاهوی قبل خبری نبود. مردم ساکت شده بودند و به حرفهای موسی که از سر دلسوزی و خیرخواهی گفته میشد، گوش میدادند. حتی جادوگرها هم به فکر فرو رفتند. اگر حرفهای موسی درست باشد، آن وقت آنها نه در برابر مردی تنها بلکه در برابر خدایی قدرتمند که زمین و آسمان و ماه و خورشید و آنها و پدرانشان را خلق کرده، ایستادهاند و چنین خدایی را به مبارزه طلبیدهاند. ترس سراپای وجودشان را فرا گرفت. فرعون با دیدن پچ پچ جادوگرها متوجه شد آنها دیگر مثل قبل به کارشان مطمئن نیستند و ترسیدهاند. زود احضارشان کرد و به صورت خصوصی به آنها گفت «فریبِ موسی را نخورید. همهی اینها که گفت دروغ بود. او فقط میخواهد رسم و رسوم شما را از بین ببرد و شما را از سرزمینتان بیرون کند. اگر با هم متحد باشید، میتوانید از پس او بر بیایید و شکستش بدهید. من هم به شما قول میدهم پاداش خوبی برایتان در نظر بگیرم.»[29]
جادوگرها به جای خود برگشتند و به موسی گفتند «تو شروع میکنی یا ما دست به کار شویم؟» موسی گفت «شما شروع کنید».[30] جادوگرها هر چه در بساط داشتند به کار بردند. چوبها و طنابها و وسایل مخصوصشان را بر زمین انداختند. طنابها شبیه مارهایی دیده میشدند که حرکت میکنند.[31] مردم با دیدن صدها چوب و طناب که میخزند و تکان میخورند، هیجان زده شده بودند و سوت و کف میزدند.
تماشای آن صحنهها آنقدر ترسناک و تاثیرگذار بود که موسی نگران شد مردم فریب جادوگران را بخورند و از ایمان به خدای یگانه سر باز بزنند. به همین دلیل در حالی که خدا را به حق محمد و آل محمد قسم میداد، عصایش را بر زمین انداخت و از خدا خواست تا در این مبارزه پیروز شود.[32] عصا مانند قبل تبدیل به مار غول پیکری شد که همه خصوصا جادوگرها با دیدنش به وحشت افتادند. در یک چشم بر هم زدن، مار موسی دهانش را باز کرد و مثل اژدهایی همهی وسایل جادوگران را که به شکلهای مختلف حرکت میکردند، یکجا بلعید.
مردم آنقدر ترسیده بودند، که زبانشان بند آمده بود. یک عده جیغ میزدند و عدهای هم از ترس پا به فرار گذاشتند. دیگر از آن شور و شوق و هیجان اولیه خبری نبود. هرچه بود ترس بود و حس ناتوانی و ضعف در برابر موسی.
موسی دستش را دراز کرد و از دم مار گرفت تا دوباره به عصا تبدیل شود.
هیچ کس به اندازهی جادوگرها مطمئن نبود آنچه موسی انجام داد، هیچ ربطی به جادو و شعبدهبازی نداشت. به همین دلیل از کردهی خود پشیمان شدند و یکی بعد از دیگری جلوی چشم مردم، به سجده افتادند و گفتند ما به موسی و پروردگارش ایمان آوردیم.[33]
این دیگر تیر خلاص بود برای فرو ریختن عظمت و ابهت فرعون در مقابل مردم سرزمینش که او را به خدایی قبول داشتند. او از افتضاحی که بار آمده بود، به خود میلرزید. با صدایی که بیشتر شبیه نعره بود به جادوگرها گفت: «دارید چه غلطی میکنید؟ چطور جرأت کردهاید بدون اجازهی من به خدای موسی ایمان بیاورید؟ حتما شما و موسی دستتان در یک کاسه بوده تا با این کار به من ضربه بزنید؛ میدهم پدرتان را در بیاورند؛ آنقدر شکنجهتان میدهم تا بفهمید دنیا دست چه کسی است؟»[34]
فرعون خودش هم به حرف هایی که میزد، باور نداشت. اما مجبور بود برای حفظ آبرو و تاج و تختش یک چیزی بگوید. ولی حرفهایش نه تنها کارساز نبود، بلکه آن یک ذره ابهتی را هم که داشت، از بین برد. چون جادوگرها آنقدر به حقانیت خداوند یگانه ایمان داشتند که به حرفهایش محل نگذاشتند و گفتند تو نهایتا در این دنیا میتوانی حکمی صادر کنی اما در جهانِ پس از مرگ کاری از دستت بر نمیآید. پس هر کاری میخواهی بکن. ما دست از اعتقادمان بر نمیداریم و امیدواریم حالا که جزو اولین ایمان آورندگان به موسی هستیم، خدای مهربان ما را ببخشد و از ما راضی باشد. [35]
به جز جادوگرها، عدهی دیگری هم به حضرت موسی ایمان آوردند؛ مانند آسیه همسر فرعون.[36] فرعون که با دیدن معجزههای الهی جرأت نمیکرد به موسی آسیبی بزند و از طرفی میدید با ماندن او در مصر ممکن است تمام مردم سرزمینش به خدای یگانه ایمان بیاورند، با اکراه پذیرفت تا موسی به همراه بنی اسراییل سرزمین مصر را ترک کنند.
بنی اسراییل وسایل ضروری خود را بر داشتند و دنبال موسی به راه افتادند. چند ساعتی از رفتنشان نگذشته بود که فرعون از تصمیمش منصرف شد. برای او خیلی سخت بود که بعدها مردم بگویند فرعون از پس موسی برنیامد و مجبور شد به خواستهی او تن بدهد. برای همین لشکری به راه انداخت و خودش هم همراه آنها شد تا به خیال خام خود حساب موسی و بنی اسراییل را کف دستشان بگذارد. بنی اسراییل همچنان به راه خود ادامه میدادند که متوجه سر و صدایی از پشت سرشان شدند. کمی که دقت کردند فهمیدند فرعون و سربازانش به سمت آنها میتازند. اما بنی اسراییل راه فراری نداشتند. روبرویشان دریا بود و پشت سرشان فرعون. بنی اسراییل با ترس و نا امیدی به پیامبرشان چشم دوختند. حضرت موسی به آنها گفت نگران نباشید. فقط کاری را که میگویم انجام دهید: خدا را به آبرو و جایگاه حضرت محمد و اهل بیتش - که برترین مخلوقات خدا هستند - قسم بدهید که شما را به سلامت از این دریا عبور بدهد. بعد حضرت موسی در حالی که با همهی وجود میگفت خداوندا؛ تو را به شأن و جایگاه حضرت محمد و آلش قسمت میدهم که دریا را بشکافی، عصایش را بر زمین زد.[37] مقابل چشمان حیرت زدهی بنی اسراییل، دریا از هم شکافته شد و آنها توانستند از راهی که در دل دریا باز شده بود، عبور کنند.
سربازان فرعون که از راه رسیدند از دیدن چنین صحنهای وحشت کردند؛ اما فرعون سرشان داد زد «معطل چه هستید بروید دنبالشان تا فرار نکردهاند» و خودش از همان راهی که بنی اسراییل رد شده بودند، وارد دریا شد. به محض اینکه فرعون و سربازانش به بستر دریا پا گذاشتند، دریا دوباره به هم پیوست و همهی آنها را غرق کرد.[38]
به این ترتیب بنی اسراییل با توسل به حضرت محمد و اهل بیتش و به دست منجیِ زمانشان - حضرت موسی علیه السلام - برای همیشه از شرّ فرعون خلاص شدند.
جالب اینجاست که بعدها خداوند به یهودیان یعنی پیروان حضرت موسی (ع) که در زمان حضرت محمد (ص) زندگی میکردند، همین موضوع را تذکر میدهد که اینکه شما الان زنده هستید به خاطر کرامت حضرت محمد (ص) است؛ چراکه موسی علیه السلام به او و اهل بیتش متوسل شد تا پدران شما را از مرگ حتمی نجات دهد. پدران شما به نبوت حضرت محمد و سرپرستی اهل بیت ایشان ایمان آوردند، در حالی که آنها را ندیده بودند؛ چطور شما با اینکه در عصر حضرت محمد زندگی میکنید و او را از نزدیک میبینید، به او ایمان نمیآورید؟[39]
ماجرای بنی اسراییل خیلی مفصل است. ان شاءالله بعداً باز هم داستانهایی از این قوم برایتان تعریف میکنم. اما برای امروز دیگر کافی است. خدا کند همانطور که خداوند مهربان، با دعای مردم بنی اسراییل، حضرت موسی را برای نجاتشان فرستاد، با دعای ما هم ظهور منجیمان – امام زمان علیه السلام – را برساند. پس بیایید با توجه کامل از خدا بخواهیم:
«خدایا؛ ظهور امام زمانمان را نزدیک و نزدیکتر بفرما.»
الهی آمین.
منبع: خانه کودک و نوجوان بنیاد محمد(ص)
[1] امام باقر علیه السلام میفرمایند: "كَانَ یعْقُوبُ إِسْرَائِیلَ اللَّهِ وَ مَعْنَى إِسْرَائِیلِ اللَّهِ أَی خَالِصُ اللَّه": بحارالانوار، ج 12، ص 218.
[2] بنگرید به پاورقی شماره 5.
[3] رسول خاتم میفرمایند: "لَمَّا حَضَرَتْ یوسُفَ ع الْوَفَاةُ جَمَعَ شِیعَتَهُ وَ أَهْلَ بَیتِهِ فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَى عَلَیهِ ثُمَّ حَدَّثَهُمْ بِشِدَّةٍ تَنَالُهُمْ یقْتَلُ فِیهَا الرِّجَالُ وَ تُشَقُّ بُطُونُ الْحَبَالَى وَ تُذْبَحُ الْأَطْفَالُ حَتَّى یظْهِرَ اللَّهُ الْحَقَّ فِی الْقَائِمِ مِنْ وُلْدِ لَاوَى بْنِ یعْقُوبَ وَ هُوَ رَجُلٌ أَسْمَرُ طُوَالُ وَ نَعَتَهُ لَهُمْ بِنَعْتِهِ فَتَمَسَّكُوا بِذَلِكَ وَ وَقَعَتِ الْغَیبَةُ وَ الشِّدَّةُ عَلَى بَنِی إِسْرَائِیلَ وَ هُمْ مُنْتَظِرُونَ قِیامَ الْقَائِمِ أَرْبَعَ مِائَةِ سَنَة": کمال الدین، ج 1، ص 145 و 146.
[4] امام باقر علیه السلام میفرمایند: "إِذَا غَضِبَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى عَلَى خَلْقِهِ نَحَّانَا عَنْ جِوَارِهِم" یعنی: هنگامی که خداوند بر خلائق غضب کند، ما (هدایتگران) را از مجاورت آنها دور میکند: کافی، ج 1، ص 343.
[5] "روی عن ابن عباس أن بنی إسرائیل لما كثروا بمصر استطالوا على الناس و عملوا بالمعاصی و وافق خیارهم شرارهم و لم یأمروا بالمعروف و لم ینهوا عن المنكر فسلط الله علیهم القبط فاستضعفوهم و ساموهم سوء العذاب و ذبحوا أبناءهم": بحارالانوار، ج 13، ص 53.
[6] امام صادق علیه السلام میفرمایند: "إِنَّ یوسُفَ بْنَ یعْقُوبَ ص حِینَ حَضَرَتْهُ الْوَفَاةُ جَمَعَ آلَ یعْقُوبَ وَ هُمْ ثَمَانُونَ رَجُلًا فَقَالَ إِنَّ هَؤُلَاءِ الْقِبْطَ سَیظْهَرُونَ عَلَیكُمْ وَ یسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذَابِ وَ إِنَّمَا ینْجِیكُمُ اللَّهُ مِنْ أَیدِیهِمْ بِرَجُلٍ مِنْ وُلْدِ لَاوَى بْنِ یعْقُوبَ اسْمُهُ مُوسَى بْنُ عِمْرَانَ ع غُلَامٌ طُوَالٌ جَعْدٌ آدَمُ فَجَعَلَ الرَّجُلُ مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ یسَمِّی ابْنَهُ عِمْرَانَ وَ یسَمِّی عِمْرَانُ ابْنَهُ مُوسَى": کمال الدین، ج 1، ص 147.
[7] امام باقر علیه السلام میفرمایند: "مَا خَرَجَ مُوسَى حَتَّى خَرَجَ قَبْلَهُ خَمْسُونَ كَذَّاباً مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ كُلُّهُمْ یدَّعِی أَنَّهُ مُوسَى بْنُ عِمْرَان": همان.
[8] بنگرید به پاورقی شماره 1.
[9] "وَأَوْحَینَا إِلَى أُمِّ مُوسَى أَنْ أَرْضِعِیهِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَیهِ فَأَلْقِیهِ فِی الْیمِّ وَلَا تَخَافِی وَلَا تَحْزَنِی إِنَّا رَادُّوهُ إِلَیكِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِینَ" یعنی: و به مادر موسی الهام کردیم که او را شیر بده، پس هنگامی که [از جانب فرعونیان] بر او بترسی به دریایش انداز، و مترس و غمگین مباش که ما حتماً او را به تو باز میگردانیم، و او را از پیامبران قرار میدهیم: قرآن کریم، سوره قصص، آیه 7.
[10] "وَ قَالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَینٍ لِی وَلَكَ لَا تَقْتُلُوهُ عَسَى أَنْ ینْفَعَنَا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا وَهُمْ لَا یشْعُرُونَ" یعنی: و همسر فرعون گفت: [این نوزاد] برای من و تو مایه شادمانی و خوشحالی است، او را نکشید، امید است ما را سود دهد، یا وی را به فرزندی خود بگیریم. ولی آنان آگاه نبودند [که دشمنشان را به دست خود میپرورند.]: همان، آیه 9. همچنین بنگرید به: کمال الدین، ج 1، ص 149.
[11] "إِذْ تَمْشِی أُخْتُكَ فَتَقُولُ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى مَنْ یكْفُلُهُ فَرَجَعْنَاكَ إِلَى أُمِّكَ كَی تَقَرَّ عَینُهَا وَلَا تَحْزَنَ ..." یعنی: آنگاه كه خواهرت مىرفت و مىگفت آیا شما را بر كسى كه عهده دار او گردد دلالت كنم پس تو را به سوى مادرت بازگردانیدیم تا دیدهاش روشن شود و غم نخورد ...: قرآن کریم، سوره طه، آیه 40.
[12] "فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ كَی تَقَرَّ عَینُهَا وَلَا تَحْزَنَ وَلِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَلَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لَا یعْلَمُونَ" یعنی: پس او را به مادرش بازگردانیدیم تا چشمش [بدو] روشن شود و غم نخورد و بداند كه وعده خدا درست است ولى بیشترشان نمى دانند: قرآن کریم، سوره قصص، آیه 13. همچنین بنگرید به: کمال الدین، ج 1، ص 149.
[13] امام صادق علیه السلام میفرمایند: "صَاحِبَ هَذَا الْأَمْرِ یتَرَدَّدُ بَینَهُمْ وَ یمْشِی فِی أَسْوَاقِهِمْ وَ یطَأُ فُرُشَهُمْ وَ لَا یعْرِفُونَه" یعنی: صاحب الامر (حضرت مهدی) بین مردم رفت و آمد میکند، به بازارهاشان میرود، بر فرش هاشان قدم میگذارد ولی [مردم] او را نمیشناسند: بحارالانوار، ج 52، ص 154.
[14] "وَدَخَلَ الْمَدِینَةَ عَلَى حِینِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِهَا فَوَجَدَ فِیهَا رَجُلَینِ یقْتَتِلَانِ هَذَا مِنْ شِیعَتِهِ وَهَذَا مِنْ عَدُوِّهِ فَاسْتَغَاثَهُ الَّذِی مِنْ شِیعَتِهِ عَلَى الَّذِی مِنْ عَدُوِّهِ فَوَكَزَهُ مُوسَى فَقَضَى عَلَیهِ ... * وَجَاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدِینَةِ یسْعَى قَالَ یا مُوسَى إِنَّ الْمَلَأَ یأْتَمِرُونَ بِكَ لِیقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّی لَكَ مِنَ النَّاصِحِینَ * فَخَرَجَ مِنْهَا خَائِفًا یتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ * وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاءَ مَدْینَ قَالَ عَسَى رَبِّی أَنْ یهْدِینِی سَوَاءَ السَّبِیلِ" یعنی: و [موسی] به شهر وارد شد در حالی که اهل آن [در خانهها استراحت میکردند و از آنچه در شهر میگذشت] بی خبر بودند، پس دو مرد را در آنجا یافت که با هم [به قصد نابودی یکدیگر] زد و خورد میکردند، این یک از پیروانش، و آن دیگر از دشمنانش، آنکه از پیروانش بود از موسی بر ضد کسی که از دشمنانش بود درخواست یاری کرد، پس موسی مشتی به او زد و او را کشت ... و مردی از دورترین [نقطه] شهر شتابان آمد [و] گفت: ای موسی! اشراف و سران [فرعونی] درباره تو مشورت میکنند که تو را بکشند! بنابراین [از این شهر] بیرون برو که یقیناً من از خیرخواهان توام. موسى ترسان و نگران از آنجا بیرون رفت [در حالى كه مى]گفت پروردگارا مرا از گروه ستمكاران نجات بخش. و چون به سوى [شهر] مدین رو نهاد [با خود] گفت امید است پروردگارم مرا به راه راست هدایت كند: قرآن کریم، سوره قصص، آیه 15 و 20 تا 22.
[15] امام صادق علیه السلام میفرمایند: "فَلَمَّا طَالَ عَلَى بَنِی إِسْرَائِیلَ الْعَذَابُ ضَجُّوا وَ بَكَوْا إِلَى اللَّهِ أَرْبَعِینَ صَبَاحاً فَأَوْحَى اللَّهُ إِلَى مُوسَى وَ هَارُونَ عَلَیهِمَا السَّلَامُ یخَلِّصُهُمْ مِنْ فِرْعَوْنَ فَحَطَّ عَنْهُمْ سَبْعِینَ وَ مِائَةَ سَنَةٍ قَالَ وَ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ عَلَیهِ السَّلَامُ هَكَذَا أَنْتُمْ لَوْ فَعَلْتُمْ لَفَرَّجَ اللَّهُ عَنَّا فَأَمَّا إِذْ لَمْ تَكُونُوا فَإِنَّ الْأَمْرَ ینْتَهِی إِلَى مُنْتَهَاه" یعنی: وقتی عذاب بر بنیاسراییل طولانی گردید، چهل روز به درگاه خداوند گریه و ناله کردند. پس خداوند به موسی و هارون وحی فرمود که آنها را از دست فرعون خلاص کند. این در حالی بود که از چهارصد سال، یکصد و هفتاد سال باقی مانده بود (خداوند به دعای بنی اسراییل از آن یکصد و هفتاد سال صرف نظر فرمود) ... اگر شما شیعیان نیز چنین تضرّع و زاری نمایید، خداوند فرج ما را میرساند ولی اگر دست روی دست بگذارید، امر ظهور به انتهای زمان خود میرسد: بحارالانوار، ج 13، ص 140.
[16] امام صادق علیه السلام میفرمایند: "َ إِنَّ فِرْعَوْنَ بَنَى سَبْعَ مَدَائِنَ فَتَحَصَّنَ فِیهَا مِنْ مُوسَى فَلَمَّا أَمَرَهُ اللَّهُ أَنْ یأْتِی فِرْعَوْنَ جَاءَهُ وَ دَخَلَ الْمَدِینَةَ فَلَمَّا رَأَتْهُ الْأُسُودُ بصبصبت [بَصْبَصَتْ] بِأَذْنَابِهَا وَ لَمْ یأْتِ مَدِینَةً إِلَّا انْفَتَحَ لَهُ بَابُهَا حَتَّى انْتَهَى إِلَى الَّتِی هُوَ فِیهَا فَقَعَدَ عَلَى الْبَابِ وَ عَلَیهِ مِدْرَعَةٌ مِنْ صُوفٍ وَ مَعَهُ عَصَاه ...": قصص الانبیاء، ص 155.
[17] اشاره به این کلام خداند که فرمود: " فَأْتِیا فِرْعَوْنَ فَقُولَا إِنَّا رَسُولُ رَبِّ الْعَالَمِینَ * أَنْ أَرْسِلْ مَعَنَا بَنِی إِسْرَائِیلَ": یعنی: پس به سوى فرعون بروید و بگویید ما پیامبر پروردگار جهانیانیم. فرزندان اسراییل را با ما بفرست: قرآن کریم، سوره شعرا، آیات 16 و 17.
[18] "قَالَ فِرْعَوْنُ وَمَا رَبُّ الْعَالَمِینَ" یعنی: فرعون گفت و پروردگار جهانیان چیست؟: قرآن کریم، سوره شعرا، آیه 23.
[19] اشاره به این کلام خداند که فرمود: "... یا أَیهَا الْمَلَأُ مَا عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلَهٍ غَیرِی ..." یعنی: [فرعون گفت]: ای اشراف و سران [مملکت]؛ من برای شما هیچ معبودی جز خود نمیشناسم: قرآن کریم، سوره قصص، آیه 38.
[20] "قَالَ أَلَمْ نُرَبِّكَ فِینَا وَلِیدًا وَلَبِثْتَ فِینَا مِنْ عُمُرِكَ سِنِینَ" یعنی: [فرعون] گفت آیا تو را از كودكى در میان خود نپروردیم و سالیانى چند از عمرت را پیش ما نماندى: قرآن کریم، سوره شعرا، آیه 18.
[21] اشاره به این کلام خداوند که فرمود: "قَالَ رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَینَهُمَا إِنْ كُنْتُمْ مُوقِنِینَ ... رَبُّكُمْ وَرَبُّ آبَائِكُمُ الْأَوَّلِینَ ... رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ وَمَا بَینَهُمَا إِنْ كُنْتُمْ تَعْقِلُونَ" یعنی: [موسی] گفت پروردگار آسمانها و زمین و آنچه میان آن دو است، البته اگر اهل یقین باشید ... پروردگار شما و پروردگار پدران پیشین شما ... پروردگار شرق و غرب و آنچه میان آن دو است، اگر تعقل كنید: قرآن کریم، سوره شعرا، آیات 24 تا 28.
[22] اشاره به این کلام خداند که فرمود: "وَ تِلْكَ نِعْمَةٌ تَمُنُّها عَلَی أَنْ عَبَّدْتَ بَنِی إِسْرائِیلَ" یعنی: و [آیا] این كه بنىاسرائیل را بندهى خود ساختهاى نعمتى است كه منّتش را بر من مىنهى؟ (چرا نباید من در خانهى پدرم رشد كنم؟): قرآن کریم، سوره شعرا، آیه 22.
[23] اشاره به این کلام خداند که فرمود: "قَالَ إِنَّ رَسُولَكُمُ الَّذِی أُرْسِلَ إِلَیكُمْ لَمَجْنُونٌ" یعنی: [فرعون] گفت واقعا این پیامبرى كه به سوى شما فرستاده شده سخت دیوانه است: قرآن کریم، سوره شعرا، آیه 27.
[24] "قَالَ لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلَهًا غَیرِی لَأَجْعَلَنَّكَ مِنَ الْمَسْجُونِینَ" یعنی: [فرعون] گفت اگر خدایى غیر از من اختیار كنى قطعا تو را از [جمله] زندانیان خواهم ساخت: قرآن کریم، سوره شعرا، آیه 29.
[25] "قَالَ أَوَلَوْ جِئْتُكَ بِشَیءٍ مُبِینٍ" یعنی: [موسی] گفت گر چه براى تو چیزى آشكار بیاورم: قرآن کریم، سوره شعرا، آیه 30.
[26] "فَأَلْقَى عَصَاهُ فَإِذَا هِی ثُعْبَانٌ مُبِینٌ * وَنَزَعَ یدَهُ فَإِذَا هِی بَیضَاءُ لِلنَّاظِرِینَ" یعنی: پس [موسی] عصاى خود بیفكند و بناگاه آن اژدرى نمایان شد. و دستش را بیرون كشید و بناگاه آن براى تماشاگران سپید مىنمود: قرآن کریم، سوره شعرا، آیات 32 و 33.
[27] اشاره به این کلام خداند که فرمود: "قَالَ أَجِئْتَنَا لِتُخْرِجَنَا مِنْ أَرْضِنَا بِسِحْرِكَ یا مُوسَى * فَلَنَأْتِینَّكَ بِسِحْرٍ مِثْلِهِ فَاجْعَلْ بَینَنَا وَبَینَكَ مَوْعِدًا لَا نُخْلِفُهُ نَحْنُ وَلَا أَنْتَ مَكَانًا سُوًى" یعنی: گفت اى موسى آمدهاى تا با سحر خود ما را از سرزمینمان بیرون كنى؟ ما [هم] قطعا براى تو سحرى مثل آن خواهیم آورد پس میان ما و خودت موعدى بگذار كه نه ما آن را خلاف كنیم و نه تو؛ [آن هم] در جایى هموار: قرآن کریم، سوره طه، آیات 57 و 58. ؛ همچنین بنگرید به: "قَالَ لِلْمَلَإِ حَوْلَهُ إِنَّ هَذَا لَسَاحِرٌ عَلِیمٌ * یرِیدُ أَنْ یخْرِجَكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ بِسِحْرِهِ فَمَاذَا تَأْمُرُونَ * قَالُوا أَرْجِهْ وَأَخَاهُ وَابْعَثْ فِی الْمَدَائِنِ حَاشِرِینَ * یأْتُوكَ بِكُلِّ سَحَّارٍ عَلِیمٍ" یعنی: [فرعون] به سرانى كه پیرامونش بودند گفت واقعا این ساحرى بسیار داناست. مى خواهد با سحر خود شما را از سرزمینتان بیرون كند اكنون چه رأى مىدهید. گفتند او و برادرش را در بند دار و گردآورندگان را به شهرها بفرست تا هر ساحر ماهرى را نزد تو بیاورند: قرآن کریم، سوره شعرا، آیات 34 تا 37.
[28] "قَالَ لَهُمْ مُوسَى وَیلَكُمْ لَا تَفْتَرُوا عَلَى اللَّهِ كَذِبًا فَیسْحِتَكُمْ بِعَذَابٍ وَقَدْ خَابَ مَنِ افْتَرَى" یعنی: موسى به [ساحران] گفت واى بر شما به خدا دروغ مبندید كه شما را به عذابى [سخت] هلاك مى كند و هر كه دروغ بندد نومید مى گردد: قرآن کریم، سوره طه، آیه 61.
[29] "فَتَنَازَعُوا أَمْرَهُمْ بَینَهُمْ وَأَسَرُّوا النَّجْوَى * قَالُوا إِنْ هَذَانِ لَسَاحِرَانِ یرِیدَانِ أَنْ یخْرِجَاكُمْ مِنْ أَرْضِكُمْ بِسِحْرِهِمَا وَیذْهَبَا بِطَرِیقَتِكُمُ الْمُثْلَى * فَأَجْمِعُوا كَیدَكُمْ ثُمَّ ائْتُوا صَفًّا وَقَدْ أَفْلَحَ الْیوْمَ مَنِ اسْتَعْلَى" یعنی: [ساحران] میان خود دربارهی كارشان به نزاع برخاستند و به نجوا پرداختند. [فرعونیان] گفتند قطعا این دو تن ساحرند [و] مى خواهند شما را با سحر خود از سرزمینتان بیرون كنند و آیین والاى شما را براندازند. پس نیرنگ خود را گرد آورید و به صف پیش آیید در حقیقت امروز هر كه فایق آید خوشبخت مى شود: قرآن کریم، سوره طه، آیات 62 تا 64.
[30] "قَالُوا یا مُوسَى إِمَّا أَنْ تُلْقِی وَإِمَّا أَنْ نَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَلْقَى * قَالَ بَلْ أَلْقُوا" یعنی: [ساحران] گفتند اى موسى یا تو مىافكنى یا [ما] نخستین كس باشیم كه مىاندازیم؟ گفت [نه] بلكه شما بیندازید ...: قرآن کریم، سوره طه، آیات 65 و 66.
[31] "... فَإِذَا حِبَالُهُمْ وَعِصِیهُمْ یخَیلُ إِلَیهِ مِنْ سِحْرِهِمْ أَنَّهَا تَسْعَى" یعنی: پس ناگهان ریسمانها و چوبدستىهایشان بر اثر سحرشان در خیال او [چنین] مىنمود كه آنها به شتاب مىخزند: قرآن کریم، سوره طه، آیه 66.
[32] امام صادق علیه السلام میفرمایند: "وَ إِنَّ مُوسَى لَمَّا أَلْقَى عَصَاهُ وَ أَوْجَسَ فِی نَفْسِهِ خِیفَةً (سوره طه، آیه 67) قَالَ اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُكَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ لَمَّا نَجَّیتَنی فَقَالَ اللَّهُ جَلَّ جَلَالُهُ لا تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ الْأَعْلى (سوره طه، آیه 68)" یعنی: وقتی موسی عصاش را میانداخت، در دل احساس ناامنی خفیفی کرد. لذا گفت خداوندا؛ از تو میخواهم به حق محمد و آل محمد نجاتم دهی؛ پس خداوند فرمود نترس که تو برتری: تفسیر برهان، ج 1، ص 197. (ذیل سوره بقره، آیات 37 و 38)
[33] "فَأُلْقِی السَّحَرَةُ سُجَّدًا قَالُوا آمَنَّا بِرَبِّ هَارُونَ وَمُوسَى" یعنی: پس ساحران به سجده درافتادند گفتند به پروردگار موسى و هارون ایمان آوردیم: قرآن کریم، سوره طه، آیه 70.
[34] "قَالَ آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ إِنَّهُ لَكَبِیرُكُمُ الَّذِی عَلَّمَكُمُ السِّحْرَ فَلَأُقَطِّعَنَّ أَیدِیكُمْ وَأَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلَافٍ وَلَأُصَلِّبَنَّكُمْ فِی جُذُوعِ النَّخْلِ وَلَتَعْلَمُنَّ أَینَا أَشَدُّ عَذَابًا وَأَبْقَى" یعنی: [فرعون] گفت آیا پیش از آنكه به شما اجازه دهم به او ایمان آوردید قطعا او بزرگ شماست كه به شما سحر آموخته است پس بی شک دستهاى شما و پاهایتان را یكى از راست و یكى از چپ قطع مى كنم و شما را بر تنههاى درخت خرما به دار مىآویزم تا خوب بدانید عذاب كدام یك از ما سختتر و پایدارتر است: قرآن کریم، سوره طه، آیه 71.
[35] "قَالُوا لَنْ نُؤْثِرَكَ عَلَى مَا جَاءَنَا مِنَ الْبَینَاتِ وَالَّذِی فَطَرَنَا فَاقْضِ مَا أَنْتَ قَاضٍ إِنَّمَا تَقْضِی هَذِهِ الْحَیاةَ الدُّنْیا * إِنَّا آمَنَّا بِرَبِّنَا لِیغْفِرَ لَنَا خَطَایانَا وَمَا أَكْرَهْتَنَا عَلَیهِ مِنَ السِّحْرِ وَاللَّهُ خَیرٌ وَأَبْقَى" یعنی: گفتند ما هرگز تو را بر معجزاتى كه به سوى ما آمده و [بر] آن كس كه ما را پدید آورده است ترجیح نخواهیم داد پس هر حكمى مىخواهى بكن كه تنها در این زندگى دنیاست كه [تو] حكم مىرانى. ما به پروردگارمان ایمان آوردیم تا گناهان ما و آن سحرى كه ما را بدان واداشتى بر ما ببخشاید و خدا بهتر و پایدارتر است: قرآن کریم، سوره طه، آیه 72 و 73. ؛ و نیز بنگرید به: "قَالُوا لَا ضَیرَ إِنَّا إِلَى رَبِّنَا مُنْقَلِبُونَ * إِنَّا نَطْمَعُ أَنْ یغْفِرَ لَنَا رَبُّنَا خَطَایانَا أَنْ كُنَّا أَوَّلَ الْمُؤْمِنِینَ" یعنی: [ساحران] گفتند باكى نیست ما روى به سوى پروردگار خود مىآوریم. امیدواریم كه پروردگارمان گناهانمان را بر ما ببخشاید [چرا] كه نخستین ایمان آورندگان بودیم: قرآن کریم، سوره شعرا، آیه 50 و 51.
[36] "وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً لِلَّذینَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ إِذْ قالَتْ رَبِّ ابْنِ لی عِنْدَکَ بَیتاً فِی الْجَنَّةِ وَ نَجِّنی مِنْ فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ وَ نَجِّنی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمینَ" یعنی: و خداوند برای مؤمنان، همسر فرعون را مثَل زده، در آن هنگام که گفت: «پروردگارا! خانهای برای من نزد خودت در بهشت بساز و مرا از فرعون و کار او نجات ده و مرا از گروه ستمگران رهایی بخش»: قرآن کریم، سوره تحریم، آیه 11.
[37] امام حسن عسکری علیه السلام میفرمایند: "إِنَّ مُوسَى ع لَمَّا انْتَهَى إِلَى الْبَحْرِ أَوْحَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَیهِ قُلْ لِبَنِی إِسْرَائِیلَ جَدِّدُوا تَوْحِیدِی وَ أَمِرُّوا بِقُلُوبِكُمْ ذِكْرَ مُحَمَّدٍ سَیدِ عَبِیدِی وَ إِمَائِی وَ أَعِیدُوا عَلَى أَنْفُسِكُمُ الْوَلَایةَ لِعَلِی أَخِی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیبِینَ وَ قُولُوا اللَّهُمَّ بِجَاهِهِمْ جَوِّزْنَا عَلَى مَتْنِ هَذَا الْمَاءِ یتَحَوَّلْ لَكُمْ أَرْضاً ... اضْرِبْ بِعَصَاكَ الْبَحْرَ وَ قُلِ اللَّهُمَّ بِجَاهِ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیبِینَ لَمَّا فَلَقْتَهُ فَفَعَلَ فَانْفَلَقَ وَ ظَهَرَتِ الْأَرْضُ إِلَى آخِرِ الْخَلِیجِ ... ثُمَّ دَخَلُوهَا فَلَمَّا بَلَغُوا آخِرَهَا جَاءَ فِرْعَوْنُ وَ قَوْمُهُ فَدَخَلَ بَعْضُهُمْ فَلَمَّا دَخَلَ آخِرُهُمْ وَ هَمُّوا بِالْخُرُوجِ أَوَّلُهُمْ أَمَرَ اللَّهُ تَعَالَى الْبَحْرَ فَانْطَبَقَ عَلَیهِمْ فَغَرِقُوا وَ أَصْحَابُ مُوسَى ینْظُرُونَ إِلَیهِمْ فَذَلِكَ قَوْلُهُ عَزَّ وَ جَلَ وَ أَغْرَقْنا آلَ فِرْعَوْنَ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ (سوره بقره، آیه 50) إِلَیهِمْ": وقتی که موسی به لب دریا رسید از طرف خداوند به او وحی رسید که به بنیاسرائیل بگو: «اقرار به وحدانیت و یگانگی مرا تجدید کنند و در قلب خود به نبوت محمد صلیاللهعلیهوآله ایمان بیاورند و بر نفس خود سرپرستیِ علی علیهالسلام – برادر پیامبر - و ائمه از اولاد او را تکرار کنند و بگویند: خداوندا به آبروی محمد و آل محمد صلیاللهعلیهوآله ما را از این دریا به سلامت عبور بده تا آب شکافته شده زمین نمایان گردد و عبور نمایند ... با عصای خود به دریا بزن و بگو: خداوندا! به آبروی محمد و آل محمد صلیاللهعلیهوآله دریا را بشکاف و زمین را نمایان کن».
پس از آنکه موسی آن کلمات را اداء نمود فورا زمین نمایان شد ... و آنها عبور کردند. همینکه آخرین نفر بنی اسراییل از دریا خارج شد و همهی فرعونیان، داخل دریا شدند خداوند به دریا امر نمود که به هم آید و بنی اسراییل مشاهده کردند که همه فرعونیان غرق شدند. و از همین روست که خداوند فرمود «و اصحاب فرعون را غرق کردیم در حالی که شما مشاهده میکردید» ایشان را: بحارالانوار، ج 91، ص 6 و 7.
[38] "فَأَتْبَعَهُمْ فِرْعَوْنُ بِجُنُودِهِ فَغَشِیهُمْ مِنَ الْیمِّ مَا غَشِیهُمْ" یعنی: پس فرعون با لشكریانش آنها را دنبال كرد و[لى] از دریا آنچه آنان را فرو پوشانید فرو پوشانید: قرآن کریم، سوره طه، آیه 78.
[39] امام حسن عسکری علیه السلام میفرمایند: "قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لِبَنِی إِسْرَائِیلَ فِی عَهْدِ مُحَمَّدٍ ص فَإِذَا كَانَ اللَّهُ تَعَالَى فَعَلَ هَذَا كُلَّهُ بِأَسْلَافِكُمْ لِكَرَامَةِ مُحَمَّدٍ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیهِ وَ آلِهِ وَ دَعَا مُوسَى دُعَاءً تَقَرَّبَ بِهِمْ أَ فَمَا تَعْقِلُونَ أَنَّ عَلَیكُمُ الْإِیمَانَ لِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ إِذْ قَدْ شَاهَدْتُمُوهُ الْآن": یعنی: خداوند در زمان حضرت محمد (ص) به بنی اسراییل خطاب نموده میفرماید: نجات پدران و پیشینیان شما از فرعون و عبور از دریا به واسطهی کرامت محمد و آل محمد علیهمالسلام و توسل جستن موسی (ع) به آل محمد (ص) بود، پس شما چرا تعقل نمینمایید و در این موقع که درک محضر پیغمبر اکرم را نمودهاید چرا به محمد و آل محمد علیهمالسلام ایمان نمیآورید؟: همان.
.