بسم الله الرحمن الرحیم
نویسنده: سارا انتظارخیر؛ زهرا مرادی
آنچه دانش آموزان در این داستان میآموزند:
- حسادت از وسوسههای شیطان و کاری ناپسند است.
- در همهی امور زندگی توکل و چشم امیدمان به خدا باشد؛ نه به خلق خدا.
- اگر خدا اراده کند، بردهای اسیر، به فرمانروایی و پادشاهی میرسد.
- وقتی در موضع قدرت هستیم، از کسانی که روزی در حق ما بدی کردهاند، انتقام نگیریم تا خدا هم از خطاهای ما راحتتر بگذرد.
- خالق یکتا و قدرتمند ما، مالک همهی ما و همهی داشتههای ماست و هرچه داریم در واقع از آنِ خداست. پس به داشتههامان مغرور نشویم و خدا را بابت نعمتهایی که به ما ارزانی داشته، شکر کنیم.
- توسل به حضرت محمد و اهل بیت ایشان، همیشه در طول تاریخ، گرهگشای فرستادگان آسمانی بوده؛ همچنانکه حضرت یوسف با توسل به آنها از چاه و بعدها از زندان رها شد.
- همانطور که حضرت یوسف در نزدیکیِ خانوادهاش زندگی میکرد اما آنها از او بی خبر بودند و حتی وقتی او را ملاقات کردند، نشناختند، امام زمان هم در بین ما زندگی و رفت و آمد میکنند اما ما ایشان را نمیشناسیم.
- امام زمان برای ما «اخ الشقیق» یعنی مانند برادر تنی هستند؛ نکند که ما هم مانند برادران حضرت یوسف، به ایشان که از هر برادری دلسوزتر و مهربانتر هستند، بدی کنیم.
آیات مورد بررسی در داستان:
سوره یوسف، آیات 9 تا 96.
از قعر چاه تا کاخ شاه
خُب امروز هم یک قصّه داریم. اسم قصهی امروز هست: «از قعر چاه تا کاخ شاه»
در زمانهای قدیم پیامبری زندگی میکرد به نام یعقوب. حضرت یعقوب، فرزندان زیادی داشت که مانند هر پدری همهی آنها را دوست داشت. او 12 پسر داشت که نام یکی از آنها که از بقیه بسیار زیباتر و مهربان تر بود، «یوسف» بود. حضرت یعقوب میدانست یوسف، بیشتر از بقیهی بچههایش حواسش به رضایت خدا و بندگیِ اوست و خدا هم او را بیشتر از سایر فرزندانش دوست دارد و در آینده او را به پیامبری انتخاب میکند. به همین دلیل، ناخودآگاه با محبت بیشتری با یوسف رفتار میکرد. بچههای دیگر که از یوسف بزرگتر بودند، متوجه این رفتار پدرشان شده بودند و از این نگران بودند که نکند پدر، یوسف را بر آنها ترجیح دهد و مثلا بعدها سرپرستیِ خانواده و داراییشان را به او واگذار کند و آنها زیردست یوسف بشوند. به همین دلیل از یوسف خوششان نمیآمد.
شیطان هم مُدام حسادت آنها را تحریک میکرد. تا اینکه یک روز تصمیم گرفتند خود را برای همیشه از وجود یوسف راحت کنند. میبینید حسادت، کار آدم را به کجا میکشاند؟ اگر جلوی حسادتمان را نگیریم هم زندگی خودمان و هم زندگی اطرافیانمان را خراب میکنیم. پس هروقت احساس کردید دارید به کسی حسودی میکنید، بدانید شیطان سراغتان آمده و میخواهد با وسوسههایش یک کاری دستتان بدهد. زود خودتان را جمع و جور کنید و حواستان را به چیز دیگری پرت کنید.
برادرهای یوسف در اثر وسوسههای شیطان، یوسف را به بیرون شهر بردند تا سر به نیست کنند. یکی از آنها گفت بیایید او را همین جا بکشیم؛ اما برادر دیگر گفت بهتر است به جای اینکه دستمان را به خون برادرمان آلوده کنیم، او را در چاه بیندازیم.[1] اینطوری یا آنقدر آنجا میماند که خودش میمیرد و یا یکی از کاروانهایی که از اینجا رد میشوند، متوجهش میشوند و او را با خود میبرند. یوسف که در آن زمان 7، 8 سال بیشتر نداشت[2] هرچه تقلّا کرد و از برادرهایش خواست که این کار را نکنند، نتوانست آنها را از تصمیمشان، منصرف کند. برادرها پیراهن یوسف را از تنش در آوردند و با نامردیِ تمام، او را در چاه انداختند. بعد حیوانی را کشتند و خونش را به پیراهن یوسف مالیدند تا به پدرشان بگویند یوسف را گرگ خورده![3]
حضرت یعقوب بعد از شنیدن داستان دروغیِ پسرهایش نگاهی به پیراهنِ خونیِ یوسف انداخت و گفت چطور گرگ، یوسف را خورده ولی پیراهنش پاره نشده؟! پسرها که از این سوال جا خورده بودند، نگاهی به همدیگر کردند و گفتند ما نمیدانیم چطور پیراهن سالم مانده؛ فقط میدانیم گرگ او را خورده. هر قدر حضرت یعقوب به پسرهایش گفت تا دیر نشده راستش را بگویند که چه بلایی سر برادرشان آوردهاند، آنها همان داستان دروغی را تکرار کردند. یعقوب از دست بچههایش خیلی ناراحت شد اما کاری از دستش بر نمیآمد. فقط دعا میکرد که خدا خودش یوسف را حفظ کند.
یوسف که در آن چاه ترسناک و عمیق، تنها و غمگین بود، خودش را با یاد خدا و اینکه همیشه حواسش به بندههایش هست، آرام میکرد. تا اینکه فرشتهی خدا جبرییل به کمکش آمد. جبرییل به یوسف یاد داد چه کار کند تا از آنجا نجات پیدا کند. او گفت اول از همه بر حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم و اهل بیتش صلوات بفرست و بعد از خدا بخواه که از این چاه نجات پیدا کنی.[4]
بچهها همان طور که در جلسههای قبل هم گفتم، حضرت محمد و اهل بیتش آنقدر پیش خدا عزیز هستند که اگر در دعاهایمان آنها را واسطه قرار دهیم، به خاطر عزت و جایگاهشان خدای مهربان دعاهای ما را زودتر به اجابت میرساند. یوسف هم در چاه بر محمد و آل محمد صلوات فرستاد و از خدای بزرگ خواست که از این وضع نجات پیدا کند. خداوند مهربان دعای او را مستجاب کرد و کاروانی را برای نجات یوسف فرستاد. کاروانیان که خسته و تشنه بودند، سطلشان را به چاهی که یوسف در آن بود، انداختند. یوسف هم از فرصت استفاده کرد و سطل را گرفت و بالا آمد.[5]
افراد کاروان با دیدن یک پسر بچه در آن چاه تعجب کردند و از او پرسیدند کیست و آنجا چه کار میکند؟ در همین هنگام برادران یوسف که آمده بودند به چاه سر بزنند و از احوال یوسف باخبر شوند، سر رسیدند. آنها به دروغ گفتند یوسف، بردهی ماست (یعنی ما او را خریدهایم تا برایمان بدون پول کار کند) اما از دست بازیگوشیهایش خسته شدهایم و اگر شما خریدار باشید، حاضریم به قیمت پایینی او را بفروشیم. یوسف که میدانست اگر بر خلاف حرف برادرها چیزی بگوید، باز هم آنها برای کشتنش توطئه میکنند، ساکت ماند و به این حرف، اعتراضی نکرد. یکی از کاروانیان، مبلغ کمی به پسرهای حضرت یعقوب داد و یوسف را از آنها خرید.
به این ترتیب، یوسف از سرزمین پدریاَش – کنعان - دور شد و به مصر رفت. در آنجا او را در بازار برده فروشان به عزیز مصر که یکی از افراد بسیار مهم و مورد اعتماد پادشاه مصر بود، فروختند.
یوسف در خانهی عزیز مصر بزرگ شد. هر کس که او را میدید محو زیبایی چهره و اخلاق خوبش میشد. یوسف بسیار مهربان و خوش قلب بود. در کارها به همه کمک میکرد، اگر کسی چیزی را نمیدانست، با صبر و حوصله یادش میداد، همیشه مراقب بود تا کسی به کسی ظلم نکند و زور نگوید، ... با این رفتار، محبوب بزرگ و کوچک شده بود. ولی شیطان نگذاشت یوسف در کنار مردم بماند و با حرفهای قشنگی که از خدای یگانه میزد، آنها را از پرستش بتها منصرف و به پرستش خالق آسمانها و زمین تشویق کند. شیطان با وسوسههای خود باعث شد عدهای بر علیه یوسف توطئه کنند و به او اتهامی بزنند که به زندان بیفتد.
اما یوسف در زندان هم سعی میکرد به زندانیان کمک کند و آنها را به خوب زندگی کردن و ایمان به خدای یگانه دعوت کند. وقتی کسی بیمار میشد، با دلسوزی از او پرستاری میکرد تا خوب شود؛ وقتی کسی غصه دار و غمگین بود، با او حرف میزد و دلداریاَش میداد؛ وقتی کسی کمک احتیاج داشت، با مهربانی کمکش میکرد؛ ...
خلاصه در زمان کوتاهی محبوب زندانیان و زندانبانان هم شد. یک روز وقتی یکی از زندانیان که جزو خدمتکاران قصر بود، داشت آزاد میشد، یوسف به او گفت حالا که داری بیرون میروی، به پادشاه بگو من بیگناه در زندان اسیر شدهام. شاید او مرا از اینجا آزاد کند. آن مرد هم به یوسف قول داد که ماجرا را به پادشاه اطلاع دهد. اما روزها و ماهها و سالها گذشت و آن مرد یادش نیفتاد که چه قولی به یوسف داده بود.[6]
یوسف با اینکه راضی بود به رضای خدا، اما دوست داشت زودتر از زندان آزاد شود و بتواند به مردم بیشتری کمک کند تا به جای پرستش بتها، خدای یکتا را بپرستند. جبرییل که حال یوسف را دید، به او گفت «ای یوسف؛ چه کسی تو را اینطور شایسته خلق کرد؟» یوسف جواب داد «خالق من، خدای یکتا!» جبرییل پرسید «چه کسی تو را از میان برادرانت به پیامبری برگزید؟» یوسف گفت «خداوند مهربان» جبرییل دوباره پرسید «چه کسی تو را از قعر آن چاه بیرون آورد؟» یوسف گفت «پروردگار یکتای من» جبرییل گفت «پس چطور به جای اینکه از خالق یکتای خود بخواهی تا تو را از زندان نجات دهد، از آن مرد خدمتکار، تقاضای کمک کردی؟ چرا به جای خدا به بندهی خدا امید بستی؟»[7]
یوسف که این حرف را شنید، اشک از چشمانش جاری شد و متوجه غفلت و اشتباهش شد. اشتباهی که باعث شد سالها در زندان بماند. اگر او به جای آنکه برای آزادیاَش به آن مرد خدمتکار و شفاعتش پیش پادشاه امید ببندد، از خداوند بزرگ و توانایی که بی اذن و ارادهی او کاری انجام نمیشود کمک خواسته بود، این طور نمیشد.
سرش را بر خاک گذاشت و در حالیکه به شدت گریه میکرد، از خدا عذرخواهی کرد و خواست تا به حق محمد و آل محمد از خطای او بگذرد و از زندان آزادش کند.[8]
بعد از این دعا، جبرییل به یوسف مژده داد که خدا دعایش را پذیرفته و به زودی آزاد میشود.
همان شب، پادشاه خواب عجیبی دید. خوابی که هیچ کس نتوانست از معنی آن سر در بیاورد. او در خواب دید هفت گاو چاق و شیرده از رود نیل - که یک رودخانهی پر آب در مصر بود - بیرون آمدند. بعد ناگهان آب نیل خشک شد و از بین لجنها و گل و لای رودخانه، هفت گاو لاغر و ترسناک بیرون آمدند و مثل حیوانات وحشی با چنگال و دندانهای تیزشان به گاوهای چاق حمله کردند و آنها را تکه تکه کردند و خوردند. بعد هفت خوشهی سبز گندم دید که بادی وزید و آنها را به هفت خوشهی گندمِ سیاه و خشک شده چسباند. وقتی خوشههای سبز به خوشههای سیاه خوردند، آتش گرفتند و سیاه شدند.[9]
این خواب، ذهن پادشاه را خیلی مشغول کرده بود اما هرکس را آوردند نتوانست خوابش را تعبیر کند. اینجا بود که آن خدمتکاری که از زندان آزاد شده بود، یکدفعه یاد یوسف افتاد. چون یوسف چند بار خواب زندانیان را تعبیر کرده بود و همیشه هم تعبیر خوابها درست از آب در آمده بود. نمونهاش خوابی بود که خود آن خدمتکار دیده بود و با اینکه امیدی به آزادی نداشت، یوسف به او گفته بود تعبیر خوابش این است که به زودی آزاد میشود و دوباره در قصر پادشاه شروع به کار میکند. همین هم شد. او آزاد شده بود و در قصر کار میکرد. آن مرد با ناراحتی پیش خود فکر میکرد چطور تمام این سالها یادش نیفتاده که یوسف در زندان است.
خدمتکار با عجله پیش پادشاه رفت و گفت من کسی را میشناسم که میتواند خواب شما را تعبیر کند. او فردی درستکار است که به دلیل یک توطئه، بیگناه به زندان افتاده.
خلاصه، پادشاه دستور داد یوسف را بیاورند و معنی خوابش را از او پرسید. یوسف گفت تعبیر خواب شما، این است که هفت سالِ حاصلخیز و پر برکت پیش رو دارید؛ اما بعد از آن، به مدت هفت سال، خشکسالی و قحطی میشود. پس در این هفت سال که بارندگی خوب است، تا آنجا که در توان دارید زراعت کنید و مقداری را که اضافه بر مصرف سالانهتان است، برای زمان قحطی ذخیره کنید. حواستان باشد پس از درو، محصولات را از خوشه جدا نکنید و آنها را همانطور با خوشهها انبار کنید تا خراب نشوند.
پادشاه از یوسف و کمالاتش خیلی خوشش آمد و کنجکاو شد که بفهمد یوسف به چه گناهی در زندان افتاده بوده. او بعد از تحقیق، متوجه شد تمام این سالها یوسف بیگناه در زندان بوده. به همین دلیل برای دلجویی از او گفت از ما چیزی بخواه تا برایت انجام دهیم. یوسف که همیشه دلش خوشبختی مردم را میخواست، از پادشاه خواست مسوولیت ذخیرهی آذوقه را به او بسپرد تا بتواند مردم را از بحران قحطی به سلامت عبور دهد.[10]
پادشاه میدانست فردی دلسوزتر و امینتر و کاربلدتر از یوسف برای مردم پیدا نمیکند. پس او را به عنوان وزیر مخصوصش در جایگاه «عزیز مصر» نشاند.
با کمک خدا و مدیریت خوب یوسف، انبارهای بزرگی ساخته شد و محصولات زیادی در سالهای آبادانی در آنها انبار کردند. به این ترتیب در سالهای خشکسالی میتوانستند از همان آذوقه به مردم بدهند و روزهای قحطی را با سختی کمتری، پشت سر بگذارند.
به جز مصر، در شهرهای اطراف هم خشکسالی شدیدی پیش آمده بود. مردم که شنیده بودند عزیز مصر مردی دانا و مهربان است، دسته دسته به مصر میرفتند تا از یوسف، گندم و جو بگیرند. در این میان، برادران یوسف هم به امید گرفتن آذوقه به سمت مصر راه افتادند. وقتی آنها داشتند به سربازان، مشخصات خود را اعلام میکردند و میگفتند از کنعان آمدهاند، یوسف متوجهشان شد و برادرهای خود را شناخت. اما برادران یوسف، با اینکه با او از نزدیک صحبت کردند، یوسف را نشناختند.[11] یوسف با مهربانی با برادرهایش رفتار کرد و بدون اینکه خودش را به آنها معرفی کند، به هر کدام مقداری آذوقه داد و گفت اگر تعدادتان بیشتر بود، مقدار بیشتری میتوانستید آذوقه بگیرید. برادرها گفتند ما یک برادر کوچک و یک پدر پیر هم داریم. یوسف گفت پس دفعهی بعد آنها را هم با خودتان بیاورید. برادرها گفتند نمیتوانیم. چون پدرمان پیر و بیمار است و چشمهایش نمیبیند. برادر کوچکمان را هم از خودش جدا نمیکند که مبادا بلایی سرش بیاید. یوسف پرسید چرا؟ یکی از پسرها گفت داستانش مفصل است. ما برادر کوچکی به نام یوسف داشتیم که یک روز وقتی با هم به صحرا رفته بودیم، گرگ او را خورد. بعد از آن پدرمان آنقدر از نبودن یوسف، گریه کرد که بیناییاش را از دست داد. به برادر کوچکمان بنیامین هم که از یوسف کوچکتر است، اجازه نمیدهد از کنارش دور شود. چون میترسد سر او هم بلایی بیاید.
یوسف از شنیدن این حرفها خیلی ناراحت شد. او هم، دلش برای پدرش تنگ شده بود و از اینکه میشنید پدرش چقدر از دوری او زجر کشیده دلش به درد آمد. خداوند میخواست بنا به حکمتهایی این دوری و غیبت ادامه داشته باشد؛ وگرنه یوسف زودتر از اینها به دیدار پدر میرفت یا لااقل کسی را از طرف خودش میفرستاد تا پدر را از سلامتی خود آگاه کند. این غیبت، هم امتحانی بود برای صبر یعقوب و هم فرصتی بود تا یوسف به جایگاه و قدرتی عظیم برسد و در حالی با برادرهایش روبرو شود که آنها محتاج به او باشند و او مسلط به آنها!
یوسف در حالی که سعی میکرد غصهاش را از برادرهایش مخفی کند، به آنها گفت دفعهی دیگر برادر کوچکتان را هم بیاورید تا بتوانید آذوقهی بیشتری ببرید. پسرهای یعقوب خوشحال و دست پر به کنعان برگشتند و هرطور که بود پدر را راضی کردند تا چند ماه بعد بنیامین را هم با خود به مصر ببرند. نوبت بعد که به مصر رسیدند و پیش یوسف رفتند، یوسف باز هم از آنها پذیرایی مفصلی کرد. سینیهایی پر از غذاهای خوشمزه برایشان آوردند و همه به جز بنیامین مشغول خوردن شدند. او در حالی که تلاش میکرد کسی متوجه اشکهایش نشود، گوشهای ساکت نشسته بود و چیزی نمیخورد. یوسف که این صحنه را دید، به بنیامین گفت پیش او برود. از او پرسید چه چیز او را تا این اندازه ناراحت و غمگین کرده؟ بنیامین بغضش ترکید و گفت یاد برادرم یوسف افتادم. اگر او اینجا بود، الان من هم در کنارش مینشستم و با او هم غذا میشدم. اشک در چشمان یوسف جمع شد. دستان بنیامین را در دست گرفت و با صدایی آرام گفت: با من هم غذا شو! بنیامین به چشمان یوسف خیره شد. نگاه اشکبار عزیز مصر، چقدر برای بنیامین آشنا بود. دو برادر برای لحظاتی بی آنکه چیزی بگویند، فقط همدیگر را نگاه کردند. بنیامین نمیتوانست چیزی را که به آن فکر میکرد، باور کند. آیا عزیز مصر همان یوسف است؟ عزیز مصر سکوت را شکست و گفت من برادرت یوسف هستم.[12]
خلاصه، یوسف خودش را اول به بنیامین و بعدها به برادرهایش معرفی کرد. آنها باور نمیکردند پسر بچهای که روزی وحشیانه او را به داخل چاه انداخته بودند و بعد به عنوان برده فروخته بودند، الان به چنین جایگاه و مقامی رسیده باشد. حالا یوسف با آنها چه میکند؟ چگونه انتقام این همه سال دوری از خانواده و زندان را از آنها میگیرد؟ آنها از کارشان پشیمان شده بودند.[13] اگر میتوانستند زمان را به عقب برگردانند، دیگر چنین کاری با یوسف و پدرشان نمیکردند.
یوسف که پشیمانیِ برادرهایش را دید، آنها را بخشید و نه تنها انتقام نگرفت و سرزنششان نکرد، بلکه با مهربانی آنها را در آغوش کشید.[14]
بچهها؛ اینکه آدم وقتی در موضع قدرت است، کسی را که به او ظلم کرده، لِه نکند و ببخشد خیلی کار مهم و ارزشمندی است.[15] یاد بگیریم ما هم همین طوری باشیم و کینهی کسی را به دل نگیریم و موقعی که او در حال ضعف بود، انتقام نگیریم. اینطوری خدا هم خطاهای ما را راحتتر میبخشد.[16]
یوسف برادرهایش را بخشید و بعد پیراهنش را به آنها داد و گفت آن را برای پدرمان ببرید و بگویید مشتاق زیارتشان هستم.[17] حضرت یعقوب که از این آزمایش سربلند بیرون آمده بود، با بوییدن پیراهن یوسف، بیناییاش را دوباره به دست آورد[18] و خدا را برای پیدا کردن یوسف شکر کرد. او خیلی سریع خودش را به یوسف رساند و تا آخر عمر، پیش پسرش ماند.
اما بشنویم از ادامهی ماجرای قحطی و خشکسالی.
در سال اولی که خشکسالی شروع شد، یوسف به مردم اعلام کرد هرکس گندم و جو میخواهد، میتواند پول بدهد و از غلات انبار شده، برای زن و بچهاش آذوقه بخرد. مردم مصر و شهرهای اطراف هم هر چه درهم و دینار داشتند، بابت خرید غلات به یوسف دادند. اما سال دوم دیگر کسی پولی برایش نمانده بود. به همین دلیل یوسف گفت امسال برای خرید گندم و جو، میتوانید جواهرات یا اشیاء گران قیمت خود را بدهید. مردم هم که میدیدند در این حال و اوضاع، جواهرات به دردشان نمیخورد و بهتر است آنها را بدهند تا از گرسنگی نمیرند، با کمال میل آنها را به یوسف دادند و آذوقهی سال دومشان را تهیه کردند.
سال سوم هم از راه رسید. حالا دیگر نه پولی داشتند و نه جواهراتی. پس گاو و گوسفند و دامهایشان را به یوسف دادند و در عوض، گندم و جو گرفتند.
سال چهارم، مردم دیگر گاو و گوسفند هم نداشتند. به همین دلیل خدمتکارهایی را که قبلا پول داده بودند و برای کارهای خانه و مزرعه خریده بودند، به یوسف بخشیدند و در ازای آنها مواد غذایی گرفتند.
سال پنجم خانهها و اسبابشان را به یوسف فروختند و خودشان به عنوان مستاجر یوسف در همان خانه زندگی کردند.
سال ششم مزرعهها و چاههای آب و نهرهای خود را به یوسف بخشیدند.
سال هفتم دیگر مردم هیچ چیز برای فروش نداشتند. نه طلا و جواهری، نه گاو و گوسفندی، نه خانه و زمینی، نه کارگر و بردهای! هر چه داشتند، مالکش یوسف بود. پس خود و فرزندانشان را به یوسف فروختند!
به این ترتیب در طول هفت سال هیچ چیز و هیچ کس در مصر نماند مگر اینکه مالکش یوسف بود![19] مردم با تعجب میگفتند تا حالا نه دیده بودیم و نه شنیده بودیم که پادشاهی اینقدر قدرتمند و البته با درایت و حکمت بوده باشد.[20]
وقتی که یوسف صاحب همهی داشتههای مردم، حتی خودشان شد، همه را در میدان شهر جمع کرد و به آنها گفت چه کسی مالک شماست؟ مردم گفتند: شما ای عزیز مصر. یوسف دوباره پرسید: فرزندان و کارگران و خانه و زندگی و مزرعه و داراییهایتان، مال چه کسی است؟ مردم گفتند: برای شما ای عزیز مصر.
یوسف گفت: پس بدانید من با این همه قدرت و جمال و ثروت و دارایی، بندهای ضعیف هستم از بندههای خدای یگانه و مالک اصلی و صاحب اختیار من و همهی شما و آسمانها و زمین و هر چیزی که در آنهاست، خداوند مهربانی است که ما را خلق کرده و به همهی ما رزق و روزی عطا کرده. در واقع هیچ چیزی حقیقتا مال ما نیست، حتی جسم و روحمان و خدای قادر یگانه هر وقت اراده کند، میتواند نعمتهایش را از ما پس بگیرد. آیا چنین خدایی، با این عظمت و مهربانی شایستهی پرستیدن است یا سنگ و چوبی که با دستهایتان ساختهاید؟ بیایید همگی اقرار کنیم خدایی جز خدای یگانه نیست و بابت همهی نعمتهایی که به ما عطا کرده، شکرگزارش باشیم.
مردم که در تمام آن سالها جز خوبی و مهربانی و صداقت از یوسف چیزی ندیده بودند و همه او را دوست داشتند، حرفهای یوسف را تایید کردند و همه به خدای یگانه ایمان آوردند. حتی پادشاه مصر هم به پیامبری یوسف و حقانیت خدای یگانه اقرار کرد و اختیار مملکتش را به دستان او سپرد. سپس یوسف با کمال سخاوت و مهربانی، همهی مال و املاک و داراییهای مردم را به آنها بخشید[21] و همگی به خوبی و خوشی در کنار پیامبرشان حضرت یوسف با ایمان به خدای یگانه زندگی کردند.
این هم از داستان امروز. دوست داشتید؟
بچهها؛ یک جاهایی از داستان حضرت یوسف علیه السلام من را یاد حال و اوضاع الان خودمان میاندازد. مثل ماجرای غیبت حضرت یوسف که شباهتهایی به غیبت امام زمانمان دارد. همانطور که برایتان تعریف کردم، حضرت یوسف سالها از خانوادهاش دور بود و در واقع در غیبت به سر میبرد. غیبت و دوریِ یوسف از یعقوب و خانوادهاش، سالها طول کشید؛ در حالی که آنها خیلی هم از هم دور نبودند. (فاصلهی کنعان تا مصر تقریبا دو هفته بود) جالب اینجاست که حتی وقتی برادرهای حضرت یوسف برای گرفتن غلات سراغ عزیز مصر رفتند، او را دیدند، با او صحبت کردند، سر سفرهاش نشستند، ... باز هم متوجه نشدند که او همان برادر گم شدهشان است. درست مثل ما که امام زمان در میانمان رفت و آمد میکند، در کوچه و خیابانهامان قدم میزند، او را میبینیم اما نمیشناسیم.[22]
یکی دیگر از شباهتهای داستان حضرت یوسف به شرایط الانِ ما، رابطهی برادرهای حضرت یوسف با ایشان است. آنها قدر و جایگاه حضرت یوسف را ندانستند و با او بدی کردند. از طرفی، به فرمودهی امام رضا علیه السلام، امام زمان، برای ما، «الاخ الشقیق» یعنی برادر تنی است.[23] برادری حتی دلسوزتر و نزدیکتر از حضرت یوسف. اما آیا همانطور که امام زمان مانند یک برادر دلسوز و تنی، ما را دوست دارد و به فکر ماست، ما هم به او توجه میکنیم و دوستش داریم؟ یا اینکه خدای نکرده مثل برادرهای حضرت یوسف، حرمتش را نگه نمیداریم و باعث ناراحتی و آزارش میشویم؟
بیایید ما هم مثل برادرهای حضرت یوسف که به دامان او پناه برده بودند، به امام زمانمان بگوییم:
«ای عزیز! ما و خاندان ما را ناراحتی فرا گرفته (یا أَیهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ) ...
بر ما تصدّق کن که خداوند صدقه دهندگان را پاداش میدهد (تَصَدَّقْ عَلَینَا إِنَّ اللَّهَ یجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ).»[24]
منبع: خانه کودک و نوجوان بنیاد محمد(ص)
[1] "اقْتُلُوا یوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا یخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِیكُمْ وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِینَ * قَالَ قَائِلٌ مِنْهُمْ لَا تَقْتُلُوا یوسُفَ وَأَلْقُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ یلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّیارَةِ إِنْ كُنْتُمْ فَاعِلِینَ" یعنی: [یكى گفت] یوسف را بكشید یا او را به سرزمینى بیندازید تا توجه پدرتان معطوف شما گردد و پس از او مردمى شایسته باشید * گویندهاى از میان آنان گفت یوسف را مكشید اگر كارى مى كنید او را در تاریکیِ چاه بیفكنید تا برخى از مسافران او را برگیرند: قرآن کریم، سوره یوسف، آیه 9 و 10.
[2] "... فَقُلْتُ لِعَلِی بْنِ الْحُسَینِ ع ابْنَ كَمْ كَانَ یوسُفُ یوْمَ أَلْقَوْهُ فِی الْجُبِّ فَقَالَ كَانَ ابْنَ تِسْعِ سِنِین": بحارالانوار، ج 12، ص 275.
[3] "وَجَاءُوا أَبَاهُمْ عِشَاءً یبْكُونَ * قَالُوا یا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَتَرَكْنَا یوسُفَ عِنْدَ مَتَاعِنَا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَمَا أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنَا وَلَوْ كُنَّا صَادِقِینَ * وَجَاءُوا عَلَى قَمِیصِهِ بِدَمٍ كَذِبٍ ..." یعنی: و شامگاهان گریان نزد پدر خود [باز] آمدند * گفتند اى پدر ما رفتیم مسابقه دهیم و یوسف را پیش وسایل خود گذاشتیم. آنگاه گرگ او را خورد ولى تو [حرف] ما را هر چند راستگو باشیم باور نمى کنی * و پیراهنش را [آغشته] به خونى دروغین آوردند ...: قرآن کریم، سوره یوسف، آیه 16 تا 18.
[4] امام صادق علیه السلام میفرمایند جبرییل به یوسف علیه السلام یاد داد تا چنین دعا کند: "اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُكَ بِأَنَّ (فَإِنَّ) لَكَ الْحَمْدَ كُلَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ الْحَنَّانُ الْمَنَّانُ بَدِیعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرامِ (سوره بقره، آیه 117) صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اجْعَلْ لِی مِنْ أَمْرِی فَرَجاً وَ مَخْرَجاً وَ ارْزُقْنِی مِنْ حَیثُ أَحْتَسِبُ وَ مِنْ حَیثُ لَا أَحْتَسِب" یعنی: خداوندا از تو میخواهم ای کسی که ستایش مخصوص توست و معبودی جز تو نیست، ای پدید آورندهی آسمانها و زمین، ای دارای جلالت و بزرگواری، که درود فرستی بر محمد و خاندان محمد صلی الله علیه و آله و سلم و در کار من گشایش و فرجی ایجاد کنی و به من رزق و روزی عطا کنی چه از جایی که گمان دارم و چه از جایی که گمان ندارم: بحارالانوار، ج 12، ص 248.
[5] "وَجَاءَتْ سَیارَةٌ فَأَرْسَلُوا وَارِدَهُمْ فَأَدْلَى دَلْوَهُ قَالَ یا بُشْرَى هَذَا غُلَامٌ ..." یعنی: و كاروانى آمد پس آب آور خود را فرستادند و دلوش را انداخت گفت مژده این یك پسر است ...: قرآن کریم، سوره یوسف، آیه 19.
[6] "وَقَالَ لِلَّذِی ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِنْهُمَا اذْكُرْنِی عِنْدَ رَبِّكَ فَأَنْسَاهُ الشَّیطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِی السِّجْنِ بِضْعَ سِنِینَ" یعنی: و [یوسف] به آن كس از آن دو كه گمان میکرد خلاص مى شود گفت مرا نزد آقاى خود به یاد آور و شیطان، یادآوریِ آقایش را از یاد او برد در نتیجه [یوسف] چند سالى در زندان ماند: همان، آیه 42.
[7] به عنوان نمونه بنگرید به کلام امام صادق علیه السلام که فرمودند: "فَأَوْحَى اللَّهُ إِلَى یوسُفَ فِی سَاعَتِهِ تِلْكَ یا یوسُفُ مَنْ أَرَاكَ الرُّؤْیا الَّتِی رَأَیتَهَا قَالَ أَنْتَ یا رَبِّی قَالَ فَمَنْ حَبَّبَكَ إِلَى أَبِیكَ قَالَ أَنْتَ یا رَبِّی قَالَ فَمَنْ وَجَّهَ السَّیارَةَ إِلَیكَ قَالَ أَنْتَ یا رَبِّی قَالَ فَمَنْ عَلَّمَكَ الدُّعَاءَ الَّذِی دَعَوْتَ بِهِ حَتَّى جَعَلَ لَكَ مِنَ الْجُبِّ فَرَجاً قَالَ أَنْتَ یا رَبِّی قَالَ فَمَنْ جَعَلَ لَكَ مِنْ كَیدِ المَرْأَةِ مَخْرَجاً قَالَ أَنْتَ یا رَبِّی قَالَ فَمَنْ أَنْطَقَ لِسَانَ الصَّبِی بِعُذْرِكَ قَالَ أَنْتَ یا رَبِّی قَالَ فَمَنْ صَرَفَ عَنْكَ كَیدَ امْرَأَةِ الْعَزِیزِ وَ النِّسْوَةِ قَالَ أَنْتَ یا رَبِّی قَالَ فَمَنْ أَلْهَمَكَ تَأْوِیلَ الرُّؤْیا قَالَ أَنْتَ یا رَبِّی قَالَ فَكَیفَ اسْتَغَثْتَ بِغَیرِی وَ لَمْ تَسْتَغِثْ بِی وَ تَسْأَلْنِی أَنْ أُخْرِجَكَ مِنَ السِّجْنِ وَ اسْتَغَثْتَ وَ أَمَّلْتَ عَبْداً مِنْ عِبَادِی لِیذْكُرَكَ إِلَى مَخْلُوقٍ مِنْ خَلْقِی فِی قَبْضَتِی وَ لَمْ تَفْزَعْ إِلَی ..." بحارالانوار، ج 12، ص 302.
[8] "یا كَبِیرَ كُلِ كَبِیرٍ یا مَنْ لَا شَرِیكَ لَهُ وَ لَا وَزِیرَ یا خَالِقَ الشَّمْسِ وَ الْقَمَرِ الْمُنِیرِ یا عِصْمَةَ الْمُضْطَرِّ الضَّرِیرِ یا قَاصِمَ كُلِّ جَبَّارٍ عَنِیدٍ یا مُغْنِی الْبَائِسِ الْفَقِیرِ یا جَابِرَ الْعَظْمِ الْكَسِیرِ یا مُطْلِقَ الْمُكَبَّلِ الْأَسِیرِ أَسْأَلُكَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أَنْ تَجْعَلَ لِی مِنْ أَمْرِی فَرَجاً وَ مَخْرَجاً وَ تَرْزُقَنِی مِنْ حَیثُ أَحْتَسِبُ وَ مِنْ حَیثُ لَا أَحْتَسِبُ قَالَ فَلَمَّا أَصْبَحَ دَعَاهُ الْمَلِكُ فَخَلَّى سَبِیلَهُ وَ ذَلِكَ قَوْلُهُ وَ قَدْ أَحْسَنَ بِی إِذْ أَخْرَجَنِی مِنَ السِّجْن": همان، ص 319 و 320.
[9] "وَقَالَ الْمَلِكُ إِنِّی أَرَى سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ یأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعَ سُنْبُلَاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ یابِسَاتٍ یا أَیهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِی فِی رُؤْیای إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّؤْیا تَعْبُرُونَ" یعنی: و [روزى] شاه گفت: من [در خواب] دیدم كه هفت گاو فربه را هفت [گاو] لاغر مىخورند، و هفت خوشهی سبز و [هفت خوشه ی] خشک [دیدم] اى سران قوم! مرا دربارهی خوابم نظر بدهید اگر شما خوابگزارید: قرآن کریم، سوره یوسف، آیه 43. همچنین بنگرید به: حیاة القلوب، ج 1، ص 489.
[10] "وَقَالَ الْمَلِكُ ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی فَلَمَّا كَلَّمَهُ قَالَ إِنَّكَ الْیوْمَ لَدَینَا مَكِینٌ أَمِینٌ * قَالَ اجْعَلْنِی عَلَى خَزَائِنِ الْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ" یعنی: و پادشاه گفت او را نزد من آورید تا وى را خاص خود كنم پس چون با او سخن راند گفت تو امروز نزد ما با منزلت و امین هستى * [یوسف] گفت مرا بر خزانه هاى این سرزمین بگمار كه من نگهبانى دانا هستم: قرآن کریم، سوره یوسف، آیه 54 و 55.
[11] "وَ جَاءَ إِخْوَةُ یُوسف فَدَخَلُوا عَلَیْهِ فَعَرَفَهُمْ وَ هُمْ لَهُ مُنکِرُونَ" یعنی: برادران یوسف آمدند و بر او وارد شدند، او آنها را شناخت، ولی آنها وی را نشناختند: همان، آیه 58.
[12] "وَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى یوسُفَ آوَى إِلَیهِ أَخَاهُ قَالَ إِنِّی أَنَا أَخُوكَ فَلَا تَبْتَئِسْ بِمَا كَانُوا یعْمَلُونَ" یعنی: و هنگامى كه بر یوسف وارد شدند برادرش [بنیامین] را نزد خود جاى داد [و] گفت من برادر تو هستم بنابراین از آنچه [برادران] میکردند غمگین مباش: همان، آیه 69.
[13] "قَالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ آثَرَكَ اللَّهُ عَلَینَا وَإِنْ كُنَّا لَخَاطِئِینَ" یعنی: گفتند به خدا سوگند كه واقعا خدا تو را بر ما برترى داده و ما قطعا خطاكار بودیم: همان، آیه 91.
[14] "قَالَ لَا تَثْرِیبَ عَلَیكُمُ الْیوْمَ یغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ" یعنی: [یوسف] گفت امروز بر شما سرزنشى نیست خدا شما را مى آمرزد و او مهربانترین مهربانان است: همان، آیه 92.
[15] امام حسین علیه السلام میفرمایند: "َإِنَّ أَعْفَى النَّاسِ مَنْ عَفَا عِنْدَ قُدْرَتِه" یعنی: با گذشت ترین مردم، كسى است كه در زمان قدرت، گذشت كند: بحارالانوار، ج 71، ص 400.
[16] رسول خاتم میفرمایند: "مَنْ یعْفُ یعْفُ اللَّهُ عَنْهُ" یعنی: هرکس گذشت کند، خدا هم [دربارهی او] گذشت میکند: بحارالانوار، ج 21، ص 212.
[17] "اذْهَبُوا بِقَمِیصِی هَذَا فَأَلْقُوهُ عَلَى وَجْهِ أَبِی یأْتِ بَصِیرًا وَأْتُونِی بِأَهْلِكُمْ أَجْمَعِینَ" یعنی: این پیراهن مرا ببرید و آن را بر چهره پدرم بیفكنید [تا] بینا شود و همهی خانوادهی خود را نزد من آورید: قرآن کریم، سوره یوسف، آیه 93.
[18] "فَلَمَّا أَنْ جَاءَ الْبَشِیرُ أَلْقَاهُ عَلَى وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیرًا ..." یعنی: پس چون مژده رسان آمد آن [پیراهن] را بر چهرهی او انداخت پس بینا گردید: همان، آیه 96.
[19] امام رضا علیه السلام میفرمایند: "... أقبل یوسف على بیع الطعام، فباعهم فی السنة الأولى بالدراهم و الدنانیر، حتى لم یبق بمصر و ما حولها دینار و لا درهم إلا صار فی ملك یوسف: و باعهم فی السنة الأولى بالدراهم و الدنانیر، حتى لم یبق بمصر و ما حولها حلی و لا جواهر إلا صار فی ملكه. و باعهم فی السنة الثانیة بالحلی و الجواهر، حتى لم یبق بمصر و ما حولها حلی و لا جواهر إلى صار فی ملكه. و باعهم فی السنة الثالثة بالدواب و المواشی، حتى لم یبق بمصر و ما حولها دابة و ماشیة إلا صار فی ملكه، و باعهم فی السنة الرابعة بالعبید و الإماء، حتى لم یبق بمصر و ما حولها عبد و لا أمة إلا صار فی ملكه؛ و باعهم فی السنة الخامسة بالدور و العقار، حتى لم یبق بمصر و ما حولها دار و لا عقار إلا صار فی ملكه؛ و باعهم فی السنة السادسة بالمزارع و الأنهار، حتى لم یبق بمصر و ما حولها نهر و لا مزرعة إلا صار فی ملكه، و باعهم فی السنة السابعة برقابهم، حتى لم یبق بمصر و ما حولها عبد و لا حر إلا صار عبدا لیوسف. فملك أحرارهم و عبیدهم و أموالهم ...": تفسیر برهان، ج 3، ص 173.
خداوند نیز در قرآن میفرماید: "وَكَذَلِكَ مَكَّنَّا لِیوسُفَ فِی الْأَرْضِ یتَبَوَّأُ مِنْهَا حَیثُ یشَاءُ نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَنْ نَشَاءُ وَلَا نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ" یعنی: و بدین گونه یوسف را در سرزمین [مصر] قدرت دادیم كه در آن، هر جا كه بخواهد فرمانروایی کند. هر كه را بخواهیم به رحمت خود مىرسانیم و اجر نیكوكاران را تباه نمىسازیم: قرآن کریم، سوره یوسف، آیه 56.
[20] "ما رأینا و لا سمعنا بملك أعطاه الله من الملك ما أعطی هذا الملك حكما و علما و تدبیرا" یعنی: تا کنون ندیده و نشنیده بودیم که خداوند چنین ملکی به پادشاهی عنایت کرده باشد و چنین علم و حکمت و تدبیری به کسی داده باشد: تفسیر برهان، ج 3، ص 173.
[21] "... قال یوسف للملك: أیها الملك، ما ترى فیما خولنی ربی من ملك مصر و ما حولها؟ أشر علینا برأیك، فإنی لم أصلحهم لافسدهم و لم أنجهم من البلاء لأكون بلاء علیهم، و لكن الله تعالى أنجاهم على یدی. قال الملك: الرأی رأیك. قال یوسف: إنی اشهد الله و أشهدك أیها الملك أنی قد أعتقت أهل مصر كلهم، و رردت علیهم أموالهم و عبیدهم، و رددت علیك أیها الملك خاتمك و سریرك و تاجك، على أن لا تسیر إلا بسیرتی، و لا تحكم إلا بحكمی. قال له الملك: إن ذلك لزینی و فخری أن لا أسیر إلا بسیرتك، و لا أحكم إلا بحكمك، و لولاك ما قویت علیه و لا اهتدیت له، و لقد جعلت سلطانی عزیزا لا یرام، و أنا أشهد أن لا إله إلا الله، وحده لا شریك له، و أنك رسوله، فأقم على ما ولیتك، فإنك لدینا مكین أمین" یعنی: یوسف علیه السلام به پادشاه مصر فرمود: در این نعمت و سلطنتی که خدا به من در مملکت مصر عنایت کرده چه نظری داری؟ رأی خود را در این باره بگو که من در کارشان نظری جز خیر و اصلاح نداشته ام و آنها را از بلا نجات ندادم که خود بلائی بر آنها باشم و این لطف خدا بود که آنها را به دست من نجات داد. شاه گفت: رأی من همان رأی تو است! یوسف فرمود: من خدا را گواه میگیرم و تو نیز شاهد باش که من همهی مردم مصر را آزاد کردم و اموال و غلام و کنیزشان را به آنها باز گرداندم و حالا فرمانروائی تو را نیز بخودت وا میگذارم مشروط بر اینکه به سیره من رفتار کنی، و جز بر طبق حکم من حکم نکنی. شاه گفت: این کمال افتخار و سربلندی من است که جز به روش و سیره تو رفتار نکنم و جز بر طبق حکم تو حکمی نکنم و اگر تو نبودی توانائی بر این کار نداشتم و راهنمای به آن نمیشدم، و این سلطنت و عزت و شوکتی که دارم از برکت تو به دست آوردم و اکنون گواهی میدهم که خدایی جز پروردگار یگانه نیست که شریکی ندارد و تو فرستاده و پیغمبر او هستی و در همین منصبی که تو را به آن منصوب داشته ام بمان که در نزد ما همان منزلت و مقام را داری و امین ما هستی: همان، ص 173 و 174.
[22] امام صادق علیه السلام میفرمایند: "إِنَّ فِي صَاحِبِ هَذَا الْأَمْرِ لَشَبَهاً مِنْ يُوسُفَ ... إِنَّ إِخْوَةَ يُوسُفَ كَانُوا عُقَلَاءَ أَلِبَّاءَ أَسْبَاطاً أَوْلَادَ أَنْبِيَاءَ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَكَلَّمُوهُ وَ خَاطَبُوهُ وَ تَاجَرُوهُ وَ رَادُّوهُ وَ كَانُوا إِخْوَتَهُ وَ هُوَ أَخُوهُمْ لَمْ يَعْرِفُوهُ حَتَّى عَرَّفَهُمْ نَفْسَهُ وَ قَالَ لَهُمْ أَنَا يُوسُفُ فَعَرَفُوهُ حِينَئِذٍ فَمَا يُنْكِرُ هَذِهِ الْأُمَّةُ الْمُتَحَيِّرَةُ أَنْ يَكُونَ اللَّهُ جَلَّ وَ عَزَّ يُرِيدُ فِي وَقْتٍ مِنَ الْأَوْقَاتِ أَنْ يَسْتُرَ حُجَّتَهُ عَنْهُمْ لَقَدْ كَانَ يُوسُفُ إِلَيْهِ مُلْكُ مِصْرَ وَ كَانَ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ أَبِيهِ مَسِيرَةُ ثَمَانِيَةَ عَشَرَ يَوْماً فَلَوْ أَرَادَ أَنْ يُعْلِمَهُ مَكَانَهُ لَقَدَرَ عَلَى ذَلِكَ وَ اللَّهِ لَقَدْ سَارَ يَعْقُوبُ وَ وُلْدُهُ عِنْدَ الْبِشَارَةِ تِسْعَةَ أَيَّامٍ مِنْ بَدْوِهِمْ إِلَى مِصْرَ- فَمَا تُنْكِرُ هَذِهِ الْأُمَّةُ أَنْ يَكُونَ اللَّهُ يَفْعَلُ بِحُجَّتِهِ مَا فَعَلَ بِيُوسُفَ أَنْ يَكُونَ صَاحِبُكُمُ الْمَظْلُومُ الْمَجْحُودُ حَقُّهُ صَاحِبَ هَذَا الْأَمْرِ يَتَرَدَّدُ بَيْنَهُمْ وَ يَمْشِي فِي أَسْوَاقِهِمْ وَ يَطَأُ فُرُشَهُمْ وَ لَا يَعْرِفُونَهُ حَتَّى يَأْذَنَ اللَّهُ لَهُ أَنْ يُعَرِّفَهُمْ نَفْسَهُ كَمَا أَذِنَ لِيُوسُفَ ..." یعنی: به تحقیق در صاحب این امر شباهتى از یوسف خواهد بود ... برادران یوسف خردمندانى بودند فهیم و نوادهها و فرزندان پیامبران بودند، هنگام ورود بر وى با او به گفتگو و داد و ستد پرداختند، رفت و آمد کردند؛ آنها برادرانش بودند و او برادر اینان بود، با این همه تا او خود را نشناساند، نشناختند و وقتى گفت: من یوسفم شناختند. پس این امّت حیران و سرگردان، چرا باور ندارند که خداى عزّ و جلّ، در بعضی اوقات که بخواهد، [می تواند] حجّت خود را از آنان پوشیده بدارد. یوسف، پادشاه مصر بود و فاصلهی میان او و پدرش هیجده روز راه بود. اگر خدا میخواست جایگاه او را به پدرش معلوم کند، میتوانست. به خدا قسم هنگامى که مژدهی [پیدا شدن] یوسف رسید، یعقوب و فرزندانش از راه بیابان، نه روزه به مصر رسیدند. پس این امّت چرا باور ندارند که خداوند، همان کارى که با یوسف کرد با حجّت خود بکند و صاحب مظلوم شما که حقّش را انکار میکنند، یعنى صاحب این امر، در میان آنان رفت و آمد داشته باشد و در بازارهاشان راه برود و پا روى فرشهاشان بگذارد و آنان او را نشناسند، تا آنگاه که خدا اجازه فرماید تا او خود را بشناساند؛ چنانچه به یوسف اجازه داد: بحارالانوار، ج 52، ص 154.
[23] امام رضا علیه السلام فرمودند: "... الْإِمَامُ الْأَنِيسُ الرَّفِيقُ وَ الْوَالِدُ الشَّفِيقُ وَ الْأَخُ الشَّقِيقُ وَ الْأُمُّ الْبَرَّةُ بِالْوَلَدِ الصَّغِيرِ ..." یعنی: امام مونس و رفيق و پدر دلسوز و برادر تنی و مادر دلسوز به كودک خردسالش است: کافی، ج 1، ص 200.
[24] "یا أَیهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ وَجِئْنَا بِبِضَاعَةٍ مُزْجَاةٍ فَأَوْفِ لَنَا الْكَیلَ وَتَصَدَّقْ عَلَینَا إِنَّ اللَّهَ یجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ": قرآن کریم، سوره یوسف، آیه 88.
.