دکتر محمد مسجد جامعی: امام علی (ع) نه در دوران حیاتش و نه پس از آن، شخصیت گمنامی نبود. هر آن کس که اسلام را میشناسد و یا آن را پذیرفته است، او را میشناسد، اما میتوان گفت که در مجموع امام شخصیتی است “ناشناخته” و در بهترین حالت “کمتر شناخته”. این حالت در طی دوران سی ساله پس از رحلت پیامبر چشمگیرتر است...
حجت الاسلام والمسلمین دکتر محمد مسجد جامعی در مطلبی جنبه های ناشناخته حضرت علی(ع) را مورد بررسی قرار داده است:
۱- در جوامع مختلف پیوسته افرادی وجود داشتهاند که به دلائلی «تنها» و «ناشناخته» بودهاند. اینان عموماً دارای برجستگیهای خاصی هستند. اعم از روحی و اخلاقی و معنوی و یا علمی و ادبی و هنری و یا حتی فقهی و اصولی و فلسفی. اینان عموماً با دیگران متفاوت و بعضاً بسیار متفاوت میباشند. گویی از جانب اطرافیان “درک” نمیشوند و یا خود گوشه انزوا میپذیرند و یا جامعه آنان را به حاشیه میراند و در نهایت تمایلی به خروج از «تنهایی» خویش ندارند.
این افراد در بسیاری از موارد ناشناخته میمانند و خصوصاً در دوران زندگیشان، اگرچه برخی از آنان پس از فوتشان اهمیت مییابند و حتی مورد افتخار قرار میگیرند.
به نظر میآید در عموم فرهنگهای موجود، در مشرق زمین و خصوصاً در فرهنگ ما این افراد به نسبت فراوان هستند. آن حالت استغناء نفسانی و بیتوجهی به دیگران و عدم وجود کسانی که آنها را درک کنند و با آنان همسخن و احیاناً همراز شوند، عامل اصلی در عدم خروج اینان از دائره تنهایی و گمنامی است. این نکات را در نوشتهها و کتابهای تعداد بیشماری از عالمان قدیم میتوان یافت که معمولاً همراه است با گلایه از زمان و اهل زمانه و قدرناشناسی و ناسپاسی آنان.
این سخن فقط در مورد عالمان مصداق ندارد، بسیاری از معماران، هنرمندان و کسان دیگری که در حرفه خود سرآمد بودهاند، نیز چنین هستند. معلوم نیست این شاهکارهای معماری و هنری را که در گوشه و کنار کشور ما پراکنده است، چه کس و چه کسانی ساخته و پرداختهاند و طراحان و محاسبهکنندگان آن چه افرادی بوده و زندگی آنان چگونه بوده و چگونه گذشته است. شاگردان کدام استاد بودهاند و خود چه شاگردانی داشتهاند و ابتکارهایشان چه بوده و این ابتکارات و خلاقیتها تا چه میزان موجب رشد و توسعهی علم و هنر و محاسبات رشته مربوطه شده است.
تقریباً معلوم نیست این شاهکار بزرگ سرزمین ما یعنی «قنات»ها توسط چه کسانی حفر شده است. عمق چاه اصلی این قناتها گاهی به صدها متر میرسد و اینکه چگونه چاههای بعدی حفر شده و اصولاً براساس کدامین محاسبات، «مادر چاه» را حفر کردهاند تا به بیشترین میزان آب برسد و محاسبات جهت یافت موقعیت چاههای بعدی چگونه بوده و این کانال طولانی زیرزمینی چگونه با دقت حفر شده و آب را به سطح زمین آورده است؟
این بدین معنی است که برجستگان جامعه و تاریخ و فرهنگ ما که در تنهایی خویش زیستهاند و در گمنامی رخ در نقاب خاک کشیدهاند، تا حدودی به عکس جوامع مغرب زمین، فراوان بودهاند. از زمان یونان قدیم و تا امپراطوری روم و دولتهای فراوان دیگری که پس از رومیان به قدرت رسیدهاند، در بسیاری از موارد معلوم است که فلان اثر معماری و یا هنری را چه کسی خلق کرده و مراحل مختلف تکوین آن چه بوده است و یا مثلاً در چه دورههایی تعمیر و بازسازی و احیاناً تخریب شده است. کمتر اثر مهمی و حتی غیر مهمّی یافت میشود که شناسنامه نداشته باشد و معلوم نباشد که به دستور چه کسی و توسط چه افرادی ساخته و پرداخته شده است. البته شهروندان آنان را از قدیم اهتمامی جدّی به حفظ میراث گذشته و نیز شناسنامه آن بوده و هست.
۲- در اینجا سخن از امام علی (ع) است و «تنهایی» او در دورانی که زندگی میکرد.
امام نه در دوران حیاتش و نه پس از آن، شخصیت گمنامی نبود. هر آن کس که اسلام را میشناسد و یا آن را پذیرفته است، او را میشناسد، اما میتوان گفت که در مجموع امام شخصیتی است “ناشناخته” و در بهترین حالت “کمتر شناخته”. این حالت در طی دوران سی ساله پس از رحلت پیامبر چشمگیرتر است. گویی مردم زمانه نمیخواستند و نیز نمیتوانستند فردی چون او را بشناسند. او به مراتب فراتر از ظرفیت زمانهاش بود، اگرچه آن را صبورانه تحمل میکرد و جز در مواردی نادر، لب به شکایت نمیگشود.
این دوران سیساله به دو بخش تقسیم میشود. بخش اول از رحلت پیامبر است تا به خلافت برداشتن امام، و بخش دوم دوران خلافت حضرت است. علیرغم شباهتهایی که بین این دو برهه زمانی در آنجایی که به شناخت امام مربوط میشود، وجود دارد، اما عملاً دو مقطع مختلف هستند که به اجمال به بررسیشان میپردازیم. البته بهتر است قبل از ورود به موضوع، موقعیت امام در زمان پیامبر روشن شود.
امام در دوران مکه نوجوان و سپس جوانی است در کنار پیامبر و از جمله معدود کسانی است که مسئولیت دفاع از پیامبر را به عهده دارد. پدر امام، جناب ابوطالب نیز چنین میخواست. در دوران سخت محاصره در «شعب ابوطالب»، ابوطالب شبها محل خواب پیامبر را تغییر میداد و فرزندش را به جای پیامبر میخوابانید. این به دلیل محافظت از جان پیامبر بود و اینکه در صورت حمله احتمالی مکیّان پیامبر در جایگاه استراحت خویش نباشد.
سن کم حضرت و شرائط بسیار دشوار مکه ایجاب نمیکرد که شناخت خاصی نسبت به ایشان شکل بگیرد، اما در مدینه داستان متفاوت بود. پیامبر در رأس قدرت قرار داشت و لذا مخالفان، چه در داخل مدینه و چه در اطراف آن و چه در مکه و یا نقاط دوردستتر، قدرت یافتن دین جدید را برنمیتافتند و این زمینهساز جنگهای فراوانی شد که عموماً به مسلمانان تحمیل میشد.
در این ایام است که شجاعت و دلاوری امام میدرخشد و چشمها را به سوی خود میکشاند و در نهایت رقابت و حسادت داخلی و دشمنی و خصومت خارجی را نسبت به ایشان موجب میشود و البته این جریانی طبیعی بود. رقابت داخلی به مسلمانان موجود در مدینه بازمیگشت بهویژه به کسانی که جوانتر بودند همچون زبیر، و خصومت خارجی به مشرکان مربوط میشد خصوصاً به مکیان و قریشیان. این خصوصیت بعدها در دوران خلافت امام خود را نشان داد.
شاهد چنین جریانی تا آخرین روزهای زندگانی پیامبر هستیم. حضرت مایل نبود جز قدرت بازو و ایثار و فداکاری و توان فرماندهی خویش را به نمایش بگذارد. گویی میخواست ابعاد دیگر شخصیتی و معرفتی و خطابی و علمیاش تحتالشعاع شخصیت پیامبر قرار گیرد.
البته در بین ما شیعیان این “اصلی” است عقیدتی که در زمان حضور هر یک از امامان معصوم، امام دیگر میباید «ساکت» باشد و آنکه به وظائف امامت قیام میکند، تنها یک نفر است. پس از امام علی و امامت امام حسن، برادرشان امام حسین ساکت بودند و بههمین ترتیب فرزندان هر یک از امامان بعدی در زمان حیات پدرشان. طبیعتاً این سخن در مورد پیامبر و امام علی به مراتب صحیح است و لذا در زمان پیامبر هیچ نوع سخن و یا رفتار و اقدامی را که از مستقل بودن امام حکایت کند، شاهد نیستیم.
بنابراین مسئله به بعد از رحلت پیامبر راجع میشود. در این زمان است که امام آماده است ظرفیتها و قابلیتهای درونی خویش را ظاهر سازد. در این دوران بیست و پنج ساله تا قبل از خلافت است که علیرغم ظهور برخی از برجستگیهای علمی و دینی امام – و خاصه قضاوتهایشان – تلقی نسبت به ایشان هیچ نسبتی با قابلیتهای مختلف شخصیتی ایشان ندارد و در اکثر قریب به اتفاق موارد، امام را همچون مسلمانان دیگر میپندارند و بعضاً فروتر از دیگران، و از این نقطه است که «تنهایی» امام آغاز میشود.
۳- بسیاری چنین میاندیشند که تنهایی امام، خاصه پس از شهادت دخت گرامی پیامبر به دلیل بیاعتنایی مردم آن دوران نسبت به وصایای موکد پیامبر در مورد جانشینی ایشان بوده است، که این در جای خود سخن درستی است، اما عمدتاً این تنهایی به علت عدم درک ابعاد گوناگون شخصیتی امام بود. مضافاً که در آن ایام اصولاً افراد نه براساس «ظرفیتهای شخصی»شان که بر مبنای «تعلق» به قبیله و عشیرهشان سنجیده میشدند. مهم این نبود که او کیست، مهم این بود که به کدامین قبیله تعلق دارد و یا احیاناً وابسته و «ملحق شده» است. این نکته نه تنها در مورد امام، بلکه در مورد تمامی افراد چنین بود و این توضیح بیشتری میطلبد.
شرائط زیستی در صحاری تفیده و بیفریاد و کمباران و کمبرکت و در عین حال ترسناک شبه جزیره العرب بیش از اندازه قابل تصور دشوار و طاقتفرسا بود. کمیابی آب و مواد غذایی طبیعتاً «فقر امنیّت» را هم موجب شده بود. هر لحظه ممکن بود افراد موجود در صحرا توسط دیگران غارت و یا حتی کشته شوند. علیرغم امنیت نسبیای که در اواخر دوران پیامبر ایجاد شده بود، در همان روزهای پایانی عمر حضرت، تمامی افراد قبیله «بنی اسلم» جهت خرید آذوقه به مدینه آمدند و نه نمایندگان و وکلای آنان. علت این بود که این وکلا که به هر حال تعدادشان میباید معدود باشد، ممکن بود که پس از بازگشت از مدینه توسط قبائل دیگر غارت شوند. آنها برای جلوگیری از چنین حادثهای به طور دستهجمعی حرکت میکردند، چرا که احتمال حمله به کل قبیله به مراتب کمتر از احتمال آن به برخی از اعضای آن بود. مهمتر این بود که این قبیله در بین مکّه و مدینه زندگی میکرد و نه در عمق صحاری نجد و حجاز و در آن زمان این هر دو شهر به اسلام درآمده بودند. مطمئناً امنیّت این مسیر به مراتب بیش از امنیّت نقاط دیگر بود.
مخصوصاً که آب و هوا و نوع تغذیه صحرانشینان، فرزندآوری فراوانی را موجب میشد. صحرانشینان در طول زندگانی خود همسران متعددی اختیار میکردند و در بسیاری از موارد این زنان، همسران افراد دیگری بودند که به دلائلی جدا شده و اکثراً در گذشته بودند و البته این بجز کنیزکانی بود که فرزندآوریشان به مراتب بیش از زنان دیگر بود. این جریان افزایش جمعیت را موجب میشد، در حالیکه منابع زیستی، از آب گرفته تا زمینهای مناسب برای کشاورزی، ناچیز و کممایه بود. این افزایش مداوم جمعیت، اوضاع را پیچیدهتر میکرد. مضافاً که هر قبیلهای میکوشید تعداد افرادش را، به ویژه پسران را، افزایش دهد. این به قبیله اعتبار و بلکه مصونیت میبخشید و حتی موجب سرفرازی و افتخار بود.
این مجموعه در طول زمان، نظام قبیلهای و عشیرهای را استحکام میبخشید. در نتیجه در صحرا «سلول» اجتماعی «قبیله» بود و نه «فرد». اصولاً فرد به تنهایی نه معنی داشت و نه عملاً وجود داشت، و اگر احیاناً به دلیلی فرد قبیله خود را ترک و یا قبیله او را طرد میکرد، میباید به قبیله دیگری ملحق شود. در غیر این صورت خون و مالش «هدر» بود. فرد براساس تعلقاش به قبیله و یا به قبیلهای که بدان پناهنده و به اصطلاح بدان ملحق شده بود، «شناخته» میشد و بلکه مورد «ارزیابی» قرار میگرفت. هم شخصیت و هویت او منحلّ در قبیله و عشیرهاش بود و هم شناخت دیگران از او با توجه بدین نکته شکل میگرفت و این مشکلات فراوانی را برای پیامبر ایجاد کرد، چه در دوران مکه و چه در دوران مدینه.
۴- اسلام همچون هر دین دیگری فرد را مورد خطاب قرار میدهد. این او است که تصمیم میگیرد و دین را میپذیرد و این او است که در قبال دستورات آن دین «مکلّف» میشود و باز هم براساس ضوابط همان دین است که «حقوقی» بدو تعلق میگیرد و این همه در تعارض کامل است با تعریف و واقعیت فرد آنگونه که در قبیله وجود دارد. مشکلتر این بود که این تعریف و این واقعیت مورد اجماع تمامی سرنشینان شبه جزیره بود، اگرچه داستان در مدینه به دلیل تفاوت ساختار اجتماعی تاحدودی متفاوت بود. در اینجا آب و زراعتی وجود داشت و ساکنانش همچون سایر مناطق، بیابانگرد و صحرانشین نبودند و لذا به همین نسبت آن معیارهای یاد شده قبیلهای، کمرنگ شده بود. این نکته در شکل دادن به نظام حکومتیای که پیامبر در مدینه ایجاد کرده بود، تأثیر و نقش تعیین کنندهای داشت. این نظام در قلمرو شبه جزیره العرب تنها در مدینه میتوانست ایجاد شود و ادامه یابد.
اصول و ضوابط حاکم بر مکه و طائف به عنوان دو شهر منطقه حجاز عملاً همان معیارهای حاکم بر زندگانی صحرانشینان بود. مکه در محاصره کوههایی عبوس و خشن و لمیزرع قرار داشت و اگر چه ساکنانش سکونتگاهی دائمی داشتند، اما این نه به دلیل مناسب بودن زمین و سرزمین، بلکه به دلیل مرکزیت آن برای قبائل مختلف بدوی بود و از این راه زندگی میکرد.
این مرکزیت موجب تشدید و تقویت معیارهای قبیلهای شده بود. تا بدانجا که عملاً مکه پاسدار چنین نظامی در کل منطقه حجاز بود. نکته دیگر اینکه بخشی از مکیان در سفری دائمی بین شام و یمن بود که قرآن از آن به عنوان «رحله الشتاء و الصیف» تعبیر میکند. لذا اگرچه اینان به مراتب هدفمندتر از بدویان صحراگرد حرکت میکردند، اما به هر حال همچون مردم مدینه در سرزمین خود ساکن و بیتحرک نبودند و این به نوبه خود در تقویت ساختارهای قبیلهای موثر بود.
و اما طائف که قبیله پرجمعیت و پر نفوذ «بنی ثقیف» در آن ساکن بود و نقشی بزرگ در شکل دادن به حوادث صدر اسلام خاصه در زمان امویان داشت، داستان دیگری دارد. طائف در مقایسه با مناطق دیگر، منطقهای خوشآبوهوا بود و محصولات کشاورزی فراوانی داشت. به دلیل نزدیکیاش با مکه عملاً تفریحگاه ثروتمندان مکه بود و از قبل ارائه خدمات به تعبیر امروزین توریستی، خاصه خدمات توریستی نامشروع، زندگی میکرد. لذا فرهنگ و آداب و رسوم مکی در آن عمیقاً رسوخ یافته بود و به عنوانی ادامه مکه و به منزله حومه آن بود.
بههرحال یکی از مشکلات جدی پیامبر در آنجا که به مشرکان قریش و طائف و اعراب بدوی بازمیگشت، همین ساختار سخت و آهنین قبیلهای بود. بسیاری از آیات قرآن، خصوصاً آیات مکی، در آنجا که به انتقاد از مشرکان میپردازد، ناظر به همین نکته است و اینکه چرا خود تصمیم نمیگیرند و صرفاً به عادات و سنتهای اجدادی و قبیلهای تکیه میکنند. البته نباید فراموش شود که منفعت و مصلحت بزرگان قریش و سرکردگان قبائل در حفظ و بلکه تقویت همین ساختار قبیلهای بود. چنانکه گفتیم در چنین ساختاری فرد نه معنی داشت و نه حتی وجود داشت، و لذا خصوصاً پس از فتح مکه گسترش اسلام از طریق قبایل بود و نه افراد. هنگامی که قبیلهای به اسلام درمیآمد، اعضایش هم این دین را میپذیرفتند. عملاً این «فرد» نبود که اسلام را انتخاب میکرد، این «قبیله» بود و به این ترتیب او هم به اسلام درمیآمد. با توجه به این واقعیت است که میباید تحولات صدر اسلام و فراز و نشیبهای سیاسی و حتی عقیدتیاش بررسی شود.
۵- مناسب است در اینجا خاطرهای نقل شود. یکی از سفرای کشورهای شیخنشین که نامش را نمیبرم میگفت یکی از مهمترین خصوصیات شیخ زائد، حاکم امارات متحده عربی، که در موفقیت او نقش بزرگی داشت این بود که قبائل و عشایر مختلف منطقه جنوبی خلیج فارس را به خوبی میشناخت، چرا که پراکندگی این قبائل به گونهای است که مرزها را درمینوردد و تا یمن و اردن و عراق و عربستان ادامه مییابد. او این قبائل و خصوصیاتشان و حساسیتها و دوستیها و دشمنیهایشان را به خوبی میشناخت و لذا هر زمان که با فرد غریبهای از این مناطق برخورد میکرد در ابتدا میپرسید که از کدامین قبیله است و پس از اطلاع از آن میدانست چگونه میباید با او تعامل و رفتار کند و دوستیاش را جلب نماید.
هنوز هم در این منطقه کلید موفقیت آشنایی با واقعیتهای قبیلهای است. و این موفقیَّت چه به رهبران و شخصیتهای سیاسی و حزبی بازگردد و چه به نخبگان اجتماعی و دینی. حتی گروههای تکفیری و برانداز هم در این منطقه عمدتاً براساس تعلّقات قبیلهای و عشیرهای شکل میگیرند و گرد میآیند. از جهیمان العتیبی گرفته که در اول محرم ۱۴۰۰ در مسجدالجرام قیام کرد تا هم امروز.
در اینجا لازم است به نکته دیگری نیز اشارت رود. قبائل ساکن در هر منطقهای اگرچه ممکن است رقیب و دشمن یکدیگر باشند، در مجموع «واقعیت» بزرگتری را تشکیل میدهند که در بسیاری از موارد این واقعیت بزرگتر است که در قبال مجموعه قبائل دیگری که در منطقه دیگری ساکن هستند، کنش و واکنش نشان میدهد. مثلاً یمنیها و مجموعه قبائلشان نسبت به حجازیها و قبائل آنها حساسیت داشتهاند.
گاهی این واقعیت منطقهای است و گاهی به جدّ بزرگی که سرمنشاء پیدایش قبائل مختلفی بودهاند، بازمیگردد. همچون زیرشاخههای قبائل عدنانی و قحطانی. این مسئله تا قبل از پیدایش اسلام چندان تأثیرگذار نبود، چرا که هر یک در سرزمین خود و بدور از دیگران میزیستند، اما پس از آنکه اسلام قدرت یافت و مجموعه شبه جزیره را به زیر چتر خود گرفت، واقعیت یاد شده خود را نشان میدهد. زیرا در شرائط جدید اینان خواه و ناخواه با یکدیگر مرتبط میشوند و این مهمترین عامل است در پدیدار شدن واقعیتهای فراقبیلهای، و این عامل سهمی بزرگ در پیدایی رقابتها و جنگهای صدر اسلام، از دوران امام علی گرفته تا ابتدای دوران عباسیان داشت. در بسیاری از موارد بیش از آنکه «حق» و «باطل» در جنگ باشند همین مسائل هستند که در رقابت با یکدیگرند. معاویه و به طور کلی امویان نقش بزرگی در گسترش و تعمیق این نوع رقابتها داشتند.
۶- چنانکه گفتیم تلقی از افراد مختلف مرتبط بود به اینکه به کدامین قبیله متعلق هستند، و این جریان پس از رحلت پیامبر تشدید شد. تا هنگامی که پیامبر حضور داشت این مسئله چندان حساسی نبود، ریاست و زعامت حضرت را همگان پذیرفته بودند و لذا مشکل خاصی به ویژه تا یکی دو سال آخر زندگی ایشان، وجود نداشت. اما پس از رحلت آن حضرت به دلیل مطرح شدن ریاست و زعامت، مسئله یاد شده مورد حساسیت فراوانی قرار گرفت. هم در سطح قبیلهای و هم در سطح گروهی. مقصود از گروه، گروه مهاجران و انصار هستند. در داخل این هر دو قبائل و تیرههای مختلفی وجود داشت. اما از همان اوائل دوران مدینه هر یک گروه خود را داشتند و این واقعیت در موارد حساس خود را نشان میداد و احیاناً به مراحل خطرناکی میرسید که نمونه خوب آن اختلاف این دو است در جریان جنگ «بنیالمصطلق». این به نوبه خود اوضاع را پس از رحلت پیامبر پیچیدهتر کرده بود و این پیچیدگی تا اواخر دوران امویان ادامه یافت، چرا که آنان عمیقاً در ضدیت با انصار قرار داشتند. جنگ معروف «حرّه» که تقریباً به قتل عام مردم مدینه و تجاوز به عموم زنانشان انجامید، عمدتاً انتقامی بود از انصار توسط امویان که از مدتها پیش درصدد آن بودند.
بهرحال این داستان در همهجا وجود و حاکمیت داشت، اما باید پذیرفت که کموبیش «شخصیّت فردی» افراد چندان متفاوت با «شخصیت قبیلهای»شان نبود. آن تصوری که از افراد به عنوان عضوی از یک قبیله وجود داشت، تقریباً مشابه بود با واقعیت آنها به عنوان یک فرد. شرائط بهگونهای بود که شخصیت فرد هماهنگ با ویژگیهای قبیلهاش میبالید و تربیت میشد و شکل میگرفت. اما مسئله در مورد امام علی (ع) چنین نبود و حضرتش به واقع ظرفیتی به کلی متفاوت با دیگران داشت. علیرغم آنکه بنیهاشم از محترمترین شاخههای قبیله قریش بودند، و افرادش اصالتها و برجستگیهای خاص خود را داشتند، اما امام بهمراتب فراتر از سایر وابستگان به بنیهاشم بود. اینکه نامداران مسلمان آن ایام با توجه به ریشههای قبیلهای خود مورد شناسایی و ارزیابی قرار گیرند، مسئله چندانی ایجاد نمیکرد، اما شناخت و ارزیابی امام علی براساس چنان معیارهایی ظلم مطلق بود و حضرت را از جایگاه واقعی معنوی و دینی و علمی خود فرو میکاست.
مسئله دیگر این بود که بسیاری از مسلمانان با نفوذ آن روزگار، میانه چندانی با «شاخه بنیهاشم» قریش نداشتند و اگرچه بیشتر آنان خود قریشی بودند و بسیاری از آنان متعلق به شاخههای پائینتر و کماهمیتتر قریش و صرفاً به دلیل هاشمی بودن، امام را تحمل نمیکردند. اینان در موقعیتهای مختلف این را صریحاً میگفتند. گذشته از بیان صریح آنان، شواهد و قرائن مختلف تاریخی نیز این موضوع را تأیید میکند.
و بالاخره اینکه حضرت پسر عمو و داماد پیامبر بود. اگرچه در دورانهای بعدی این نسبت به سود حضرت و بلکه مایه افتخار ایشان و فرزندانشان تلقی شد، اما پس از رحلت پیامبر این به مثابه نقطه ضعفی بهشمار میآمد. چرا که بارها گفتند عرب نمیپذیرد که نبوت و خلافت در یک خاندان باشد و جریانهای بعدی نیز صحت آن را نشان داد.
۷- بدین گونه امام در «تنهایی» قرار گرفت. بسیار اندک بودند افرادی که امام را، گذشته از سفارشهای پیامبر، براساس قابلیتهایش بشناسند و اصولاً در آن آشفته ایام، کسی به دنبال درک قابلیتها نبود و اینکه حقّ کدام است. بهترین نمونه آن بیتفاوتی افکار عمومی آن دوران نسبت به خطبه مفصل دخت گرامی پیامبر در مسجد بود. این خطبه از طرق مختلفی نقل شده و یکی از معتبرترینهایش کتاب «بلاغات النساء» است که توسط ابن طیفور در قرن سوم تألیف شده است. خطبه اول از آن عایشه است پس از درگذشت پدرش ابوبکر و خطبه دوم همین خطبه مورد اشاره است. بههرحال در اعتبار آن نمیتوان شک کرد.
این یکی از طولانیترین و در عین حال بلیغترین و عمیقترین خطبههایی است که از دوران نخستین به یادگار مانده است. پس از حمد و سپاس خداوند بدانگونه که در ادبیات اهل بیت وجود دارد، در بخشی از خطبه حضرت به بیان حکمت و فلسفه احکام میپردازد و در پایان به موضوع خلافت و فدک اشاره میکند. صرفنظر از بخش پایانی که ممکن است گفته شود کسانی نپسندیدهاند، اما اصل خطبه به لحاظ فصاحت و بلاغت و اشتمالش بر معارف اسلامی یکی از زیباترینها و غنیترینها است، و عجیب اینجا است که گویی ناشنیده گرفته میشود، که این در جای خود نشان دهنده نوعی فقر فکری و فرهنگی آن ایام است. در چنین شرائطی طبیعی است که نه جایگاه بلند دخت پیامبر را دریابند و نه جایگاه همسرشان را.
بههرحال این نوع شناختی که در روزهای نخستینِ پس از ارتحال پیامبر در مورد امام علی (ع) شکل گرفت، با فراز و نشیبهایی تا اواخر دوران عثمان ادامه یافت. در موارد فراوانی خلیفه دوم به دلیل راهگشاییهای امام، حضرت را مورد ستایش و تقدیر قرار داد و معروف است که بیش از هفتاد بار گفت: «اگر علی نبود، عمر هلاک شده بود.» علیرغم این همه، حضرت تقریباً در سطح دیگران نگریسته شده و برجستگیهای مختلفش نادیده انگاشته شد.
نقطه عطف بزرگ به خلافت برداشتن امام مربوط میشود. از این پس امام در چارچوب خلیفه بودن، البته خلافت بدان معنایی که پس از رحلت پیامبر شکل گرفته بود، دیده شد. با توجه به اوضاع بسیار آشفته آن زمان و تنوّع و تکثری که در فهم دین و نیز در موضعگیریهای سیاسی و اجتماعی بهوجود آمده بود، گروههای مختلفی قابل تشخیص هستند که بدان میپردازیم.
گروه نخست نخبگان مهاجران و انصار هستند که با امام بیعت کردند، نخبه در اینجا به معنای دینی و معرفتی آن است. دیدگاه آنان نسبت به امام، متأثر از سفارشهای پیامبر در مورد جانشینی ایشان بود. عموم آنان همچون مالک و عمار و برادران حنیف و قیس بن سعد امام را شایستهترین فرد جهت احراز خلافت میدانستند. بدین معنی که در نهایت حق در جایگاه درست خود استقرار یافت و خالصانه در خدمت بودند.
گروه دوم کسانی هستند که عملاً امام را در سطح سه خلیفه قبلی، و به ویژه دو خلیفه نخست میدیدند و در کنار حضرت در جنگها حضور داشتند. احتمالاً جمع بزرگی از مهاجران و انصاری که در رکاب امام به کوفه آمدند، چنین بودند و تجربه ناکام عثمان و فامیل پرستی او که همگان و به ویژه این گونه افراد را عصبانی ساخته بود، اینان را به حضرت نزدیکتر ساخت.
توده کسانی که در عراق به امام پیوستند، حضرتش را صرفاً به مثابه حاکم و خلیفه مینگریستند. اینان پیامبر را ندیده بودند و تنها برخی از افراد صحابه را میشناختند، یعنی آنانی که به کوفه آمده بودند، همچون عبدالله بن مسعود که از جانب خلیفه دوم جهت آموزش قرآن به کوفه اعزام گردید. افراد برجسته در میان اینان، همان «قراء» معروف هستند. اعتراضهای کوفیان نسبت به حاکمان اموینسب دوران عثمان، عمدتاً توسط اینان انجام میگرفت و احتمالاً برخی از آنان که برای اعتراض به مدینه رفته بودند، در قتل عثمان بطور مستقیم و یا غیر مستقیم، دخالت داشتند.
۸- مشکل این بود که اینان به دلائل مختلف و از جمله یمنی بودن، به شدت تحت تأثیر سخنان و مواضع کسانی چون ابوموسی اشعری بودند. البته ابوموسی یک نمونه است، افراد دیگری نیز بودند که به لحاظ فکری و اعتقادی همچون او بودند. ایدهآل آنها فردی چون عبدالله بن عمر بود. عبدالله داماد ابوموسی بود و او خود حاکم منتخب از جانب خلیفه دوم بود و بدان مباهات میکرد.
ابوموسی همان کسی است که امام صرفاً به دلیل اصرار مالک اشتر او را در سمت خود به عنوان استاندار کوفه ابقا کرد، اما هنگامی که حضرت، امام حسن را جهت جمعآوری سپاه برای مقابله با فتنه اهل جمل به کوفه فرستاد، ابوموسی مردم را از ملحق شدن به لشگر امام باز داشت، حال آنکه در آن ایام اصحاب جمل مرتکب جنایاتی شده بودند. سر و صورت و ابروی حاکم بصره، عثمان بن حنیف را که از شخصیتهای برجسته انصار بود، تراشیدند و مسئول بیتالمال او را به همراه جمعی دیگر کشتند و آن را به غارت بردند. علیرغم این همه ابوموسی به زیان حضرت تبلیغ میکرد و از پیوستن مردم به لشگر امام جلو میگرفت.
ابوموسی و هماندیشان معدودش به دلائل مختلف در مقابل امام بوند. بهانه آنان این بود که با جنگ با برداران مسلمان موافق نیستند. در حالی که اقدام امام، دفاع در مقابل جنگی تحمیلی بود. این طرف مقابل بود که تجاوز کرده بود و به هیچ راهحلی گردن نمینهاد. از این گذشته اگر احیاناً فتنه جمل هم نبود، اینان هیچگاه در کنار امام قرار نمیگرفتند. این جریان را دلائل مختلف روانی، عقیدتی و نیز قبیلهای و حتی منطقهای است. بخشی از قبائل یمنی که به بینالنهرین آمده بودند اصولاً با قبائل موجود در حجاز و مکه مشکل داشتند و آنان را نمیپذیرفتند. مضافاً که به لحاظ دینی و رفتاری ایدهآل آنان فردی چون عبدالله بن عمر بود و نه فردی چون امام علی (ع).
اگرچه تبلیغات ابوموسی و همفکرانش مانع از پیوستن کوفیان به لشگرگاه امام نشد، اما این احتمالاً به علت موقعیّت برتر مالک بود که خود نیز یمنی بود. مالک شخصیّتی کاریزماتیک داشت و عشق و ارادتی بیشائبه نسبت به امام. فراخوان مالک در عمل مؤثرتر از منفیّبافیهای ابوموسی بود. اما بعدها در جریان جنگ صفین بسیاری از اینان گویی به نظرات ابوموسی روی آوردند و علیرغم مواضع امام خواهان پایان بخشیدن به جنگ و پذیرش حکمیت شدند.
به هر صورت گروه مذکور که تعداد قابل توجهی داشتند به لحاظ دینی قوامبخش شهر کوفه بودند. به جز مشکل تبلیغات کسانی چون ابوموسی، مسئله دیگر این بود که به دلیل آشنایی با قرآن و در عین حال عدم عمق اطلاعات دینی، عملاً قرآن را وسیلهای برای توجیه افکار و ایدههای خود قرار داده بودند. واقعیت این است که این مشکل کموبیش همیشه وجود داشته است. به هنگامی که جامعه از هیجانات دینی اشباع میشود و رویآوری به قرآن و خاصه حفظ آن شیوع مییابد، عملاً قرآن وسیلهای میشود جهت تفسیر و توجیه گرایشهای برخاسته از آن هیجانات.
این جریان را در طی دو سه دهه اخیر هم شاهد هستیم. رشد و گسترش جنبشهای سلفی، از نوع اهل حدیثی و وهابی آن گرفته تا نوع قطبی آن، در نهایت به اندیشههای تکفیری انجامید. این بدان علت است که هیجانات برانگیخته شده بدان علت که در بستر احساسات و عواطف دینی رشد یافته، بیانی قرآنی مییابد و به بخشی از آیاتی که در باب دفاع و جهاد وارد شده متمسک میشود و در نهایت سر از «تکفیر» درمیآورد. این عمدتاً بدان علت است که با استناد به آیهای از قرآن به تعبیر خود «فتوا» میدهند و بر همین اساس هم عمل میکنند.
چنین جریانی را در بین شیعیان تقریباً شاهد نیستیم، چرا که علیرغم رویآوری آنان به حفظ و فهم قرآن، خاصه در دو سه دهه اخیر، آنها نکوشیدهاند که به گرایشهای فکری خود لباسی قرآنی بپوشانند، بدان علت که معتقد هستند قرآن میباید با توجه به سخنان و تعالیم ائمه دریافت شود. یادگار پیامبر این هر دو هستند که به تعبیر حضرت جدایی ناپذیرند و مکمل و توضیح دهنده یکدیگر.
۹- و بالاخره گروه دیگری هم در قلمرو بینالنهرینی حکومت امام وجود داشت که احتمالاً تعدادشان بیش از دیگران بود. اینان مردمانی عادی بودند که به دلیل ضیق معیشت از عمق عربستان و یمن به این منطقه حاصلخیز مهاجرت کرده بودند. اخلاق و رفتار آنان همان اخلاق و رفتار بدویانه بود، مضافاً که زندگی در کنار قبائل مختلف که به دلائل خاطرات تاریخی، بعضاً متخاصم بودند، مشکلات جدیدی ایجاد کرده بود. این بدین معنی بود که اصولاً شهرهای این منطقه و در رأس آنها کوفه، حتی در شرائط عادی هم از مشکلات فراوانی رنج میبرد و در نهایت به سرکشی و قانونگریزی آنان منجر میشد. به همین دلائل بود که معاویه که به خوبی قبائل و گروههای مختلف اجتماعی را میشناخت پیوسته دل نگران این منطقه بود. این نگرانی از توصیهها و وصیتهای او به خوبی برمیآید و اینکه چگونه میباید آنها را مدیریت کرد.
این غوغاگران، خصوصاً در کوفه، نه امام علی، بلکه به هیچ حاکم دیگری، گردن نمینهادند. اصولاً در برابر هر نوع قانون و نظمی بودند که آزادی و به عنوانی «خودسری» و «ستیزهجویی» آنان را محدود کند. آنها درنمیِیافتند وضعیت هنگامی که در شهر و در کنار دیگران زندگی میکنند متفاوت است با وضعیت هنگامی که در صحرا زیست میکنند. صحرا و وسعت صحرا هیچ نوع محدودیتی برای هیچ قبیلهای ایجاد نمیکرد، اما نمیتوان در شهری که مجموعهای از قبائل در آن حضور دارند، زندگی کرد و از همان آزادیهای صحرا برخوردار بود.
مشکل یاد شده از اواخر دوران عمر به بعد وجود داشت، اما اولاً شدت کمتری داشت، چرا که ساکنان کمتری در کوفه سکونت داشتند و ثانیاً سیاست عمر تعامل با آنان بود و براساس درخواست آنان حاکم را تغییر میداد، اما در زمان عثمان اولاً چنین سیاستی وجود نداشت و ثانیاً حاکمان تعیین شده از جانب او بعضاً افراد بیبندوبار و بیصلاحیتی بودند که حضورشان صرفاً به تشدید و پیچیده کردن مشکلات کمک میکرد.
در چنین شرائطی امام به عراق آمد و از همان ابتدا با فتنه جمل مواجه شد. معمولاً چنین گروههایی از شرائط نامساعد اجتماعی و سیاسی بهره میگیرند و اگر سیاست خشنی در برابرشان، همچون سیاست زیاد و ابن زیاد و حجاج، وجود نداشته باشد، طغیان میکنند و قتل و غارت و خشونت میپراکنند. با توجه به این نکات میتوان نتیجه گرفت که اصولاً نگاه آنان نسبت به امام چگونه میتوانست باشد. خصوصاً که اینان توسط دیگرانی که از جهات مختلف با امام مخالف بودند، تحریک میشدند. عمدتاً هم اینان بودند که خطبهها و سخنان امام را قطع میکردند و حتی به امام ناسزا میگفتند و رفتار بزرگوارانه حضرت که مانع از برخورد با آنان بود، به سرکشی و ناسزاگویی آنان میافزود.
۱۰- البته امام در دوران اقامت نسبتاً کوتاه در کوفه نخبگانی را پرورش داد که شأن و عظمت حضرتش را درمییافتند. از کمیل گرفته تا صعصعه بن صوحان و تا حجر بن عدی و عمرو بن حمق و میثم تمار. از مطالبی که آنان درباره امام و یا امام در مورد آنها گفته است میتوان دریافت که تنها همین گروه اندک بودهاند که مقام و منزلت حضرت را دریافته بودند.
پس از آنکه خبر درگذشت مالک به امام رسید که توسط ایادی معاویه مسموم شده بود، حضرت چنین فرمود: «مالک! و چه مالکی؟ به خدا سوگند که اگر کوه بود، کوهی شامخ و سرفراز بود، و اگر سنگ بود، سنگی سخت بود و نفوذناپذیر. کسی را نمیرسید که به قله آن برسد و یا پرندهای بر فراز آن به پرواز آید» و یا آنکه صعصعه که از معدود کسانی بود که در مراسم تشیع و تدفین امام شرکت داشت، پس از دفن امام و تسلیت به فرزندان حضرت چنین گفت: «… خداوند به ما توفیق دهد که بتوانیم راه تو را بپوئیم و به سیره تو عمل کنیم. دوستانت را دوست بگیریم و دشمنانت را دشمن. خداوند ما را در زمره دوستانت محشور فرماید. به نقطه و مقامی رسیدی که کسی بدان نرسید. در کنار پیامبر با تمامی توان جهاد کردی و دین راستین را برپا داشتی. سنتها را احیا و کژیها را اصلاح کردی. به تو مومنان قوت یافتند و راهها مشخّص شد و اسلام و ایمان را در راه درست قرار دادی … فضائل و مناقب تو در کسی جمع نشد …»
نمونه دیگر شهادت عمار است. او قبل از آنکه برای آخرین بار به جبهه صفین رود به امام چنین گفت: «به خداوند سوگند که با بصیرت کامل از تو پیروی کردم.» و سپس حدیثی را از پیامبر نقل میکند که نشان دهنده حقانیت امام در نبردش علیه ناکثین و قاسطین است و سپس میافزاید: «وظیفهات را به انجام رساندی و سخن حق را گفتی و بگوش همگان رسانیدی». پس از شهادت عمار امام در ضمن دو بیت شعر عمیقاً ابراز دلتنگی میکند و آرزوی مرگ مینماید و سپس میافزاید: «کسی که از مرگ عمار مصیبتزده نشود بویی از اسلام نبرده است».
اینان که میتوان گفت شناخت مطلوبی از امام داشتند، اندک و انگشتشمار بودند و بسیاری از آنان در زمان خود امام به شهادت رسیدند. اینان بودند که مردم را به همراهی با امام فرا میخواندند و اگر حضور و فعالیت و حماسه آنان نبود، اصولاً کسی به سوی حضرت نمیآمد، مخصوصاً که آنان افرادی برجسته، شناخته شده بودند و به دینداری شهرت داشتند.
۱۱- امام کسی را با ارعاب و تهدید و یا بذل و بخشش بیدلیل به سوی خود فرا نمیخواند، مضافاً که روش و منش ایشان به کلی متفاوت بود با دیگرانی که به علت سنخیّت فکری و عملیشان با آداب و رسوم اعراب جاهلی، برای توده مردم جاذبه داشتند و اینکه دوران جنگهایی که غنائم بیشمار و بردگان و بهویژه کنیزان را سرازیر میساخت، به سرآمده بود. صرف دفاع از «حق» و «عدالت» بود که میتوانست مردم را به سوی امام فرا خواند و نه چیزی بیشتر.
و این همه «تنهایی» امام را موجب شده بود. این تنهایی هم در دوران بیست و پنج ساله مدینه وجود داشت و هم در دوران کموبیش پنج ساله کوفه. احتمالاً هیچگاه چنین نمونهای وجود نداشته باشد که حاکمی با چنان قلمرو وسیع و ثروتمند، تا بدین حدّ «تنها» باشد. بخشی از این تنهایی به دلیل اوج و عظمت روحی و معنوی و اخلاقی و معارفی امام بود و بخشی دیگر به دلیل شرائط سخت و فتنههای رنگارنگ آن ایام که حضرت را به شکایت وامیداشت و حتی طلب مرگ میکرد.
البته در این میان رعایت اصول دینی را سهم بزرگی است. امام نمیتوانست همچون افرادی چون معاویه عمل کند. علیرغم آنکه معاویه، بنا به تعبیر عبدالملک مروان، به حلم و بردباری شهرت یافته است، اما مخالفان را به شدت و بیرحمانه مجازات میکرد و کسی جرأت نداشت نه تنها در حضور او که حتی در غیاب او، از او بدگویی کند و یا در برابرش بایستد. هم او بود که زیاد را با لطائف الحیل جذب کرد و کوفه را در اختیار او قرار داد و این زیاد و پسرش بودند که صرفاً با تکیه به شمشیر و نیز خطبههای تهدید کنندهای که موی بر بدن راست میکرد، این شهر را آرام ساختند. حجاج هم با همین روش کوفه و توابع آن را آرام ساخت. او خطیبی قهار بود.
واقعیت این است که خطبهها را در ایام نخستین اسلام نقش فراوانی بوده است، خاصه خطبههای تهدیدکننده و خونباری که توسط فرمانداران اموی ایراد میشد. هر سه استاندار یاد شده خطیبان قهاری بودند، چنانکه برخی از خلفای اموی همچون عبدالملک هم چنین بودند. در برابر اینان خوارج، به ویژه شاخه ازارقه، قرار دارند که خطبههای به یادگار مانده از آنان آکنده از خشونت است و در هولناکترین شکل ممکن بوی خون میدهد.
اصولاً زبان عربی را قابلیّتی است استثنایی در خلق چنین خطابههایی. این خطابهها به کلی متفاوت است با خطبههای امام در آنجا که تشویق به دفاع و جهاد میکند. در این خطبهها سخنی از ارعاب و انتقام و خونریزی نیست، هدف تشویق و تحریض لشگریان است به دفاع از حق و عدالت و اینکه در این راه پایمردی کنند و مرگ با عزّت را بر زندگانی با ذلّت ترجیح دهند و نه آنکه همچون نمونههای مذکور بخواهند مردم را به مجازات و یا به انتقامستانی بیرحمانه و آکنده از خونریزی تهدید کند. نقطه ثقل خطبههای مورد اشارت تهدید است که اصولاً چنین تهدیدی در کلام امام وجود ندارد.
مضافاً که جنگ و دفاع و جهاد را از نظر امام اصول و ضوابطی است که پیوسته بدان تأکید میکرد. حال آنکه جنگ از جانب فرمانداران اموی و به طور کلی امویان و نیز خوارج فاقد هر ضابطهای بود. هدف ایجاد بیشترین ارعاب و ترس بود جهت ساکت کردن و از میدان بدر کردن حریف، و وسیله نیل بدان خونریزی بیمحابا و نامحدود بود. هم خطبهها چنین میگفت و هم در عمل چنین میکردند. هنوز هم کسانی که اندیشههای خوارجگونه دارند، چنین سخن میگویند و این گونه عمل میکنند. بهترین نمونهاش پیامها و احیاناً خطابههای ابومصعب زرقاوی و ابومصعب سوری است. همین فرد اخیر است که با افتخار تمام کتابش را که به مثابه دستورالعملی برای داعش است، تحت عنوان «اداره التوحش» می نویسد و هوادارانش در چارچوب همین توصیهها عمل و رفتار میکنند.
۱۲- تنهایی و به عنوانی ناشناخته ماندن امام تنها به زمان حضرتش مربوط نمیشد، این جریان در دورانهای بعد هم بهگونهای دیگر ادامه یافت.
میراث باقی مانده از حضرت چه به صورت خطبه و یا نامه و یا کلمات قصار هم از نظر کمّی و هم کیفی قابل مقایسه با هیچ یک از شخصیتهای صدر اول اسلام نیست، اما این میراث بینظیر هیچگاه مورد توجه قرار نگرفت و در ساختمان فقهی و کلامی و اخلاق اسلامی که بعدها شکل گرفت جایگاه شایسته خود را نیافت. شگفت آنکه از اواخر قرن دوم فقها و متکلّمان و بعضاً محدّثانی بودند که کوشیدند کیفیت مدیریت جامعه را براساس اصول اسلامی تئوریزه کنند و با توجه به منابع اسلامی، آن را به صورت دستورالعمل حکومتی درآورند. از کتاب «خراج» ابویوسف گرفته تا «احکام السلطانیه»های ماوردی و ابویعلی و تا «السیاسیه الشرعیه» ابن تیمیه و کتابهای متعدد «احکام الحسبه»ها. اما هیچ یک از آنان از نامه و در حقیقت دستورالعمل امام به مالک اشتر استفاده نکردند. حال آنکه این نامه به لحاظ سندی از معتبرترین بخشهای نهجالبلاغه است و بزرگان اهل سنت نیز آن را حتی در متون قبل از جمعآوری نهجالبلاغه آوردهاند، و فقیه و رجالی بزرگی چون آیت ا… خویی از جهت سندی آن را صحیحترین بخش نهجالبلاغه میداند.
امام پس از پیامبر عملاً اولین کسی است که با تکیه به آموزهها و معارف قرآنی در چارچوب سخنان و نوشتههایش به توضیح و تشریح آن میپردازد. به جز این، امام نخستین کسی است که دریچههای جدیدی بر روی ادبیات عربی و اصولاً عقلانیت مسلمانان باز میکند. مسئله صرفاً فصاحت و بلاغت نیست، مسئله این است که برای نخستین بار چنین مفاهیمی با چنین زبان و ادبیاتی بیان میشود. آنچه یک ادبیات و اندیشه را غنی میسازد عمدتاً همان مطالب و مفاهیمی است که با استفاده از آن زبان توضیح داده میشود.
اوج فصاحت و بلاغت ادبیات عرب که عمدتاً در شعر و یا خطبه تجلّی مییابد و به قبل از اسلام مربوط میشود، معلقات سبع است و یا خطبههای اکثم بن صیفی و یا قیس بن ساعده. از مهمترین خطبای دوران جاهلی قیس بن ساعده الایادی است. بخشی از خطبهای که از او نقل شده چنین است: «ای مردم به سخنانم گوش فرا دهید و آن را حفظ کنید. کسی که زندگی میکند، میمیرد و کسی که میمیرد تمام میشود و هر آنچه میآید، میآید …»
آنچه توسط معلقات بیان میشود چیزی نیست جز جنگ و عشق نامشروع همراه با تجاوز و اسب و هر آنچه به جنگ و ستیز و مفاخره و منافره مربوط میشود. اعم از آنکه تهاجمی باشد و یا تدافعی و جهت انتقامستانی. وضع در مورد خطبهها به مراتب فقیرانهتر است. بهترین خطبهها عملاً در استخدام انتقامستانی و تشویق به تجاوز و خونریزی است که در موارد متعددی از ادبیات سحر و کهانت و آهنگینی عبارات آن بهره میبرد، بدون آنکه معنای خاصی را تداعی کند.
مطمئناً قرآن و نیز کلمات و خطبههای پیامبر یک نقطه عطف بزرگ است. برای اولین بار است که این زبان در خدمت بیان مطالب وحیانی و معنوی و اخلاقی قرار میگیرد. قبل از اسلام ظاهراً تنها یک شاعر است که شعرش متضمّن مفاهیمی متعالی و اخلاقی است. یعنی «لبید» که پیامبر درباره شعرش فرمود: «راستترین سخنی که عرب بدان تکلّم نمود.» بقیه جملگی در دعوت به «ثار» و انتقامگیری است و یا کامجویی نامشروع و تجاوزکارانه.
قرآن سبک خاص خود را دارد و به واقع در بسیاری از موارد محتاج توضیح و تبیین است. اگرچه گفتار و رفتار پیامبر تا حد قابل ملاحظهای این خلاء را پر میکند، اما عملاً این میراث باقی مانده از امام علی (ع) است که هم در خدمت توضیح و تشریح مطالب مختلف ذکر شده در قرآن قرار دارد و هم بدین وسیله به غنای زبان و فرهنگ و فکر مسلمانان کمک میکند و زیبایی ظاهری را با عمق معارفی درمیآمیزد.
از دیدگاه ما و سایر مسلمانان پیامبر (ص) برترین شخصیت اسلامی و انسانی است. هیچ انسانی، و از جمله امام علی (ع)، به نقطه اوجی که آن حضرت نائل شد، نمیرسد و نمیتواند نائل شود. خود امام خود را عبد و شاگرد پیامبر میداند. این در جای خود یک اصل مسلم است، اما به دلائل مختلف پیامبر یا فرصت نیافت و یا زمینه مناسبی جهت بیان معارف وجود نداشت و یا آنکه بیان فرموده اما این میراث به دلائل مختلف به ما منتقل نشده است. به هر حال میراث چند جانبه و بسیار غنی و گرانبهای امام علی (ع) یکی از شگفتآفرینترینها است که متأسفانه کمتر مورد استفاده قرار گرفته و میگیرد و این «تنهایی» امام را مضاعف میسازد.
اولاً نهج البلاغه مشتمل بر تمامی خطبهها و نامهها و کلمات حضرت نیست و ثانیاً در بسیاری از موارد صرفاً بخشهایی از اصل خطبهها نقل شده است، چرا که هدف گردآوری فرازهای «بلاغی» سخنان حضرت بوده و لذا میراث امام به مراتب بیش از مجموعه نهجالبلاغه است.
۱۳- بهتر است ابتدا از نامهها آغاز کنیم. حضرت دو نامه مفصل دارند. یکی نامه ایشان است به جناب مالک اشتر، هنگامی که وی را به سمت استاندار مصر تعیین میکنند و دیگری نامه ایشان است به امام حسن (ع) در زمانی که از صفین بازمیگردند که یکی از زیباترینها و دلنشینترینها است. بخشهای ابتدایی نامه حاکی از دلآزردگی شدید امام از فراز و نشیب حوادثی است که در اواخر جنگ و با خدعه و دسیسه معاویه و عمروعاص و با عهدشکنی و توطئه برخی از فرماندهان لشگر و در رأس آنان اشعث بن قیس پدید آمد.
همتای چنین دو مجموعهای را نه تنها در صدر اسلام، بلکه حتی در دورانهای بعد هم نمیتوان یافت و اصولاً میراثی جاودانه است که البته بهتر است با توجه به بستر زمانی آن درک شود. نمونه دیگر خطبههای امام است در باب توحید و اسماء و صفات الهی. از خطبه اول نهج البلاغه گرفته تا خطبههای دیگر که به لحاظ فصاحت و بلاغت در اوج قرار دارد و مشتمل بر بیان نکاتی است که اصولاً در ادبیات دینی هیچ دین بزرگی وجود ندارد. اینکه امام در چه حالت و شرائطی قرار داشته و مخاطبان چه کسانی بودهاند، خود قابل تأمل است. اما پیدا است که خطبه ارتجالاً و ابتدا به ساکن القاء شده و گویی حضرت در حالتی ملکوتی قرار داشتهاند و معارف توحیدی همچون باران ریزش میکرده است. شگفت اینکه این معارف در زیباترین و فصیحو بلیغترین شکل ادبی القاء شده است.
خطبه شقشقیه ضمن بیان حوادث دوران بعد از رحلت پیامبر و مسائل جانشینی ایشان، یکی از زیباترین متنها در شکایت از اهل زمانه است، گویی از دل برمیآید و بر دل می نشنید. در میانه خطبه فردی بدوی نامهای را به حضرت تقدیم کرد که موجب قطع کلام شد و این خود نمونهای دیگر از تنهایی امام بود. خطبهای در این حدّ از فصاحت و بلاغت توسط فردی قطع میشود که نه تنها آن را درک نمیکند، بلکه نمیداند که نباید کلام خطیب را برید و میتوان نامه را بعد از اتمام خطبه ارائه داد.
توده مردم کوفه که امام بدانها مبتلا بود، چنین بودند، فاقد حداقل تربیت و فرهنگ معاشرتی. پس از این جریان ابن عباس درخواست کرد که امام خطبه را ادامه دهد که حضرت عذر خواست و ابن عباس گفت در زندگی از قطع هیچ کلامی همچون این کلام آزرده نشدم و حسرت نخوردم. این کلام کسی است که از برجستهترین عالمان و ادیبان دوران خویش است.
نمونه دیگر خطبه معروف به خطبه همام است. امام در پاسخ به سوال همام درباره اوصاف متقین توضیح مختصری داد، اما او با اصرار مطالب بیشتری طلب کرد و حضرت را بدان مجبور ساخت. امام خطبهای ایراد فرمود و در نیمه آن همام نعرهای زد و بر زمین افتاد و پس از مدتی جان سپرد. چنین حادثهای بسیار به ندرت اتفاق میافتد، اما بههرحال نشان دهنده قدرت القایی خطیب به لحاظ تأثیر کلام است که بدون شک بخشی از آن به دلیل آهنگینی و بخش دیگر به دلیل مفاهیم متعالی آن است.
آنچه گفته شد عمدتاً در توضیح اسلام و معارف قرآنی است، اما نکته این است که امام سخنان بیمانندی در مواردی دارد که میتوان گفت به شناخت «انسان» و شناخت «انسان بما هو انسان» راجع میشود. با کمترین کلمات و با بیشترین معنا. کلمات قصار امام عموماً اینگونه است چه آن کلماتی که در پایان نهجالبلاغه آمده است و یا سخنان دیگری که در «غرر الحکم» و یا کتابهای دیگر منعکس است. کلمات قصاری که به لحاظ قدرت درونی و استحکام گویی از سنگ تراشیده شده است.
مناسب است نمونهای ذکر شود. جملهای است معروف که یکی از بزرگترین ادبای عرب، جاحظ، را به شگفتی واداشته است. علیرغم آنکه او گرایشی عثمانی داشت و نباید نسبت به امام ارادت چندانی داشته باشد، اما شگفتی خود را از اینکه امام تنها با سه کلمه یکی از عمیقترین ویژگیهای انسان را بیان میکند، اظهارمیدارد. حضرت میفرماید: «قیمه کل امرء ما یحسنه» ارزش هر کس متناسب است با آنچه آن را خوب میداند و خوب میشمارد. اولاً با کمترین کلمات و فصیحترین و بلیغترین شکل ممکن این نکته بیان شده و ثانیاً معیاری دقیق جهت ارزیابی یکی از پیچیدهترین موجودات که انسان باشد، عرضه داشته است و این نوع توصیفها در کلمات کوتاه امام موج میزند.
۱۴- نمونه دیگر سخنان امام است درباره طلحه و زبیر و نیز عایشه. فردی به نام حارث بن حوط نزد امام میآید و میگوید من همچون عبدا… بن عمر و سعد وقاص از جنگ کناره گرفتم. و خطاب به حضرت گفت آیا میپنداری که این سه شخصیت بر باطل هستند؟ حضرت مستقیماً پاسخ نگفت، و البته با توجه به شرائط، پاسخ مستقیم به مصلحت هم نبود. ضابطهای به دست داد که براساس آن سؤال کننده جواب را دریابد. فرمود مسئله بر تو مشتبه شده است. «حق و باطل را نباید براساس گرایش و موضعگیری افراد دریافت، حق را بشناس و براساس آن دریاب که چه کسی برحق است، و باطل را بشناس و براساس آن دریاب که چه کسی بر باطل است».
این بیان در آن روزگار پر فتنه به واقع یک شاهکار فوقالعاده است که بهگونهای عملی راه را نه تنها برای آن زمان، که گویی برای همیشه نشان میدهد. زبیر پسر عمه پیامبر و امام و نیز داماد ابوبکر بود و در جنگهای مختلف در کنار پیامبر، حضور داشت و با شجاعت و رشادت جنگید. عمرو بن جرموز پس از عقبنشینی زبیر از جنگ جمل او را به قتل رسانید و شمشیرش را برای امام آورد. امام از این جریان به شدت ناراحت شد و شمشیر را گرفت و فرمود این شمشیر نگرانیهای فراوانی را از پیامبر دور ساخت. کنایه از آنکه در راه پیامبر و رسالتش خدمات بزرگی ارائه داد.
طلحه نیز چنین بود، اگرچه نه در سطح و در حدّ زبیر. او پسر عموی ابوبکر و از جمله شش نفری بود که عمر آنها را برای تعیین خلیفه، معیّن کرده بود. عایشه هم با توجه به موقعیت و خاصه نفوذ کلامش، جایگاه خاص خود را داشت. او بیش از تمامی زنان پیامبر از موقعیتش به عنوان همسر پیامبر، بهره برد و در تحریک گروههایی که در جنگ جمل در برابر حضرت قرار داشتند، نقشی بیهمتا داشت.
جمع شدن این سه به راستی دغدغه خاطر افراد مختلفی را موجب میشد و اینکه حق چیست و باطل کدام است. در این غوغای اجتماعی – سیاسی و آشفتگی فکری و اعتقادی بود که امام با یک جمله کوتاه، راه را نشان داد. این قدرت به حقیقت اعجازگونه تنها از آنِ امام بود و هیچ فرد دیگری نمیتوانست با ایشان همآوردی کند، اگرچه بعدها کوشیدند برای حضرت همتایانی تعریف کنند، اما واقعیت چنان نبود که آنان میانگاشتند و تبلیغ میکردند. نه شأن آنان تا سطح امام قابل ارتقاء بود و نه میتوانستند موقعیت ایشان را تا سر حدّ دیگران پائین آورند.
در موردی دیگر از امام میپرسند که کدامین برترند، «عدالت» و یا «بخشش». حضرت میفرماید: «عدالت هر چیزی را به جای خود مینهد و بخشش آن را از جایگاه خود خارج میکند. عدالت قاعدهای عام است که همگان را در بر میگیرد و بخشش مسئلهای موردی است که متوجه یک فرد میشود و یک فرد از مزایای آن سود میبرد. بنابراین عدالت، ارزشی برتر و مهمتر است.» به عبارت دیگر عدالت «قاعده» است و بخشش «استثناء».
این سؤالی است دائمی و همیشگی و اینکه از این دو – و اصولاً در مقایسه بین عدالت و فضائل اخلاقی دیگر – کدامین برتر هستند و عدالت را چه جایگاهی است و چرا چنین است. امام عدالت را ترجیح میدهد و دلیل آن را نیز یادآور میشود و اینکه در چنین مواردی نباید مسائل را در چارچوب اخلاق «فردی» دید، میباید با توجه به نتایج «فرا فردی» و اجتماعیاش، سنجیده شود. اگر این نکته پذیرفته شود اصولاً تصور ما از اخلاق و مسائل اخلاقی دگرگون میشود.
مضافاً که نشان دهنده اهمیت عدالت و قانونمداری است و اینکه عدالت حتی از یکی از برجستهترین فضائل اخلاقی که بخشندگی باشد، فراتر و بلکه اساسیتر است. مهم این است که به تعبیر امام، امور مختلف در موضع و در مجرای درست خود قرار گیرد و این صرفاً با عدالت حاصل میآید و اهمیت و برتری آن به همین علت است.
صرفنظر از این مورد، امام درباره معنا و اهمیّت عدالت فراوان سخن گفتهاند و احتمالاً بیش از سایر ملکات اخلاقی به تشریح و توضیح آن پرداختهاند، و اینکه آن را «فسحت» و «گشایشی» است که در غیر آن وجود ندارد. به تعبیر حضرت ملکات اخلاقی فردی در برابر نظام سالم و عادلانه که هر چیزی در جایگاه شایسته خویش است، رنگ میبازد، اگرچه معمولاً عکس آن را تصور میکنند، بدین معنی که اخلاق را در چارچوب «فردی» آن درمیِیابند و نه در چارچوب «فرافردی»اش.
یکی از مشکلات امام در برابر منتقدانش همین موضوع بود. امام نه تنها در پی احیای عدالت در موارد مختلف بود، بلکه آنگونه که از سخنان و مدیریت ایشان برمیآید، در پی ایجاد نظامی عادلانه بود تا در پرتو آن همه چیز در جایگاه خود قرار گیرد و این برای امام مطلوب بود و نه صرف رفتارهای موردی عادلانه.
در بخشی از نامه امام به مالک حضرت میفرماید از پیامبر چنین شنیدم: «رستگار و سعادتمند نمیشود امت و ملتی که افراد ناتوانش نتوانند با صراحت و قاطعیت و بدون لکنت زبان حق خود را از نیرومندان و زورمداران بستانند.» در اینجا عدالت در چارچوب فردی آن نیست. میباید نظام عادلانهای باشد که بتواند اینگونه عمل و رفتار کند. اصولاً در اینجا سخن از سعادت یک امت و یک ملت است و نه یک فرد.
منتقدان خواهان اجرای عدالت در مورد «دیگران» و «غیر خود» بودند و امام میفرمود عدالت را گردن نهید. چرا که گشایش ناشی از این پذیرش، به مراتب بهتر از تبعیض و ظلمی است که براساس آن حقوق بیشتری میطلبید. به عبارت دیگر میفرمود به حق خویش قانع باشید و از آن تجاوز نکنید، این در نهایت به نفع شما و همگان است. چنین کلام و چنین استدلالی به راستی بینظیر است، هم در تاریخ اسلام و هم در غیر آن، و گویی توسط یک فیلسوف مسلط به مباحث اجتماعی و سیاسی معاصر، بیان شده است.
در مورد مفهوم و ارزش عدالت و چگونگی برپایی آن و اینکه ملاکهای تشخیصی آن به هنگامی که اجرا میشود و تحقق مییابد چیست، مطالب فراوانی در نامهها و خطبهها و کلمات قصار امام وجود دارد که کمتر مورد توجه قرار گرفته است و طبیعتاً به مراتب کمتر به تجزیه و تحلیل آن پرداختهاند، حال آنکه این یکی از گرانبهاترین میراثهای حضرت است و حتی میتوان گفت یکی از کمیابترینها در مجموعه متون اسلامی است. مهمتر اینکه امام به گونهای عملی و قابل فهم ملاکها را بیان میکند، و اینکه شاخصههای جامعهای که در آن عدالت حاکم است، کدام است و چه میتوان کرد که چنین جامعهای ساخته شود.
۱۵- اساساً بخش مهمی از کلمات قصار، خاصه در غررالحکم که توسط عالمی بزرگ، عبدالرحمن تمیمی آمدی و در اواخر قرن پنجم گردآوری شده، درباره انسان و ویژگیهای او است و اینکه صفات خوب و بد او، و صرف نظر از دین او، چیست و چگونه بدست میآید و جهت خوب بودن و انسان خوب بودن چه باید کرد و چه نباید کرد. این کلمات الهامکننده یک انسانشناسی عمیق است و در عین حال راهنمایی است برای ارتقاء موقعیت انسان و نیل به مکارم اخلاقی که پیامبر جهت توضیح و تکمیل آن مبعوث شد، و دور شدن از هر آنچه انسان را خوار و پست و بیمقدار میسازد.
در برآوردی بیطرفانه کدامیک از بزرگان ایام نخستین و حتی قرون بعدی چنین میراثی برجای گذاشتهاند؟ و اصولاً امام را با چه کس و چه کسانی میتوان مقایسه کرد؟ جز این است که این میراث به دلائل مختلف مورد بیتوجهی و بیمهری قرار گرفته است و چنانکه گفتیم در پردازش ساختمان فقهی و کلامی و عقیدتی و حتی ادبی سهم قابل قبولی بدان ندادهاند و بهتر است بگوئیم خود را و دیگران را از آن محروم ساختهاند.
نمونه خوب آن کتابهای تاریخ «ادبیات عرب» است که در طی یکی دو قرن اخیر به وفور نوشته شده است. چه از جانب شرقشناسان و غربیان و چه از جانب خود اعراب و یا کسانی دیگر. تقریباً در هیچ یک به میراث حداقل ادبی امام پرداخته نشده و اشعار شاعری چون متنبّی در ایجاد تحول ادبی و یا نفوذ در فرهنگ مردمی به مراتب بیشتر مورد توجه و بررسی بوده است.
مسئله این نیست که به میراث امام در این کتابها پرداخته نشده است، آنها روایت کننده و تحلیل کننده واقعیتها و جریانهایی هستند که وجود داشته است، اعم از ادبی و اجتماعی و فرهنگی و یا حتی ضربالمثلهای رایج. مسئله این است که این میراث به دلائلی مورد توجه نخبگان و غیر نخبگان قرار نگرفت و لذا دایره حضور و نفوذش محدود ماند و هنوز هم محدود است و این است معنای دیگر «تنهایی» امام که صرفاً به دوران زندگانیش محدود نمیشود.
توصیفهای حضرت در مورد «دنیا» و فتنهها و فریبکاریهایش و نسبت آن با انسان و فلاح و سعادت او، و صرف نظر از معاد و پاداش و یا مجازاتش، یکی از زیباترینها است. حتی فیلسوفان بزرگ آیینهای آسیایی هم کمتر تا بدین پایه زیبا سخن گفته و دنیا را معنی و تفسیر کردهاند.
شاید برای نخستینبار باشد که کسی درباره «حاکم» و «وظائف»اش و در عین حال «حقوق»اش و همچنین درباره «شهروندان» و نیز «وظائف» و «حقوق»شان صحبت میکند. این سخنان در مواقع مختلفی ایراد شده و یکی از مهمترینهایش هنگامی است که امام با کوفیان در زمینه وظائف و حقوق متقابل خود به عنوان حاکم و آنان به عنوان شهروندان صحبت میکند. اما این شهروندان بدویِ کوچ کرده از عمق صحاری نجد و یمن، اساساً سخنان حضرت را درنمیِیافتند و حتی رهبرانشان هم چنین بودند، مضافاً که برخی از این رهبران در حال توطئه بودند و وابستگانشان وسیله اجرای آن توطئهها. در چنین اوضاع و احوالی اصولاً گوشی برای شنیدن این فرازهای بلند وجود نداشت.
آنان امام را با معاویهای که به چیزی جز نیل به قدرت نمیاندیشید و از هر حیله و فریبی سود میجست و از طریق فرماندهان سفاکش همچون ضحاک بن قیس به هر جنایتی دست مییازید، مقایسه میکردند. ضحاک جهت ایجاد رعب و وحشت و تحت فشار قرار دادن امام به قلمرو ایشان، از مکه گرفته تا یمن حمله میبرد و کوچک و بزرگ را قربانی میگرفت. تا بدانجا که ابوموسی اشعری که پس از داستان حکمیت از فریبکاری عمروعاص آزرده شده بود و در مکه گوشه عزلت گزیده بود، از جانش بیمناک شد، چرا که در جریان حکمیّت معاویه را نیز از قدرت خلع کرده بود، امّا ضحاک به او امان داد، که بدون شک با اشاره خود معاویه بوده است. پس از این جریان ابوموسی با معاویه بیعت کرد، اگرچه پیوسته مورد بیاعتنایی او بود. بهرحال هنگامی که فردی چون ابوموسی و آن هم در مکه نگران جان خویش باشد، معلوم است که چه شرائط سختی تحمیل شده بود.
۱۶- امام نیز حداقل یک بار از اینکه حضرتش را به تعبیر ایشان تا بدان حد تقلیل میدهند که با معاویهاش مقایسه میکنند، شکایت کرده بود. بههرحال فرهنگ آن زمان بهگونهای بود که نمیتوانست تفاوت بین امام و معاویه را دریابد. گویا امام از طریق مورد خطاب قرار دادن مردمان زمانهاش، با آیندگان سخن میگفت. این سخنان به مراتب فراتر از ذهن و فکر و فرهنگ کوفیانی بود که امام را آزرده و فرسوده کردند تا بدانجا که آرزوی مرگ میکرد.
امام در اواخر عمر یکبار یکی از همرازان خویش، کمیل بن زیاد را به صحرا برد و فرمود: «قلبها و انسانها همچون ظرف هستند که بهترینشان آن است که گنجایش و ظرفیت بیشتری دارد.» و سپس از مردم زمانه خویش که چون همچون پشه با هر بادی به سویی میروند و میدوند و گویی ارادهای از خویش ندارند، گلایه کرد.
مشکل حضرت بیش از آنکه بیایمانی شهروندانش باشد، بیتربیتی و بیفرهنگی، بیظرفیتی، نادانی، تعصبهای قبیلهای و در یک کلام «جاهلیت» آنان بود. با این مشکل هم پیامبر مواجه بود و هم امامان بعدی کموبیش تا زمان امام باقر. چنانکه گفتیم پس از فتح مکه نمایندگان و شخصیتهای بسیاری از قبائل مختلف شبه جزیره و یمن به مدینه آمدند و اسلام را پذیرفتند. این پذیرش ضمناً به معنای پذیرش کل قبیله بود.
رفتار این افراد با پیامبر و نحوه صحبت کردنشان با ایشان بسیار «بدویانه» بود که قرآن آنان را به رعایت شئون پیامبر فرا میخواند. این مشکل کماکان تا زمان امام علی (ع) و حتی پس از ایشان هم ادامه یافت. فردی چون معاویه که بر منطقه به مراتب توسعهیافتهتر شام حکومت میکرد، اصولاً با چنین مشکلی مواجه نبود.
مسئله بیش از آنکه دینی باشد، فرهنگی و اخلاقی بود. امام حسن تا هنگامی که در کوفه بود همچون پدر چنین مشکلی داشت. رفتار به واقع غیرانسانی و سبعانه اینان در روز عاشورا با امام حسین و اصحاب و خاصه خانواده ایشان خود نمونه دیگری از این سطح بسیار نازل فرهنگی و اخلاقی است.
اصولاً مفهوم نیست که پس از کشتن امام و یاران ایشان به چه علتی خیمههای زنان و کودکان را به آتش کشیدند و اموال آنان را به غارت بردند و برای بدست آوردن گوشوارهای، گوش دختربچه کوچکی را از هم دریدند. رفتار ابن زیاد و اطرافیانش نمونه دیگری است. پیروزی بر لشگری کوچک و کم شمار نمیتواند این میزان سرمستی داشته باشد، مضافاً که اینان فرزندان خلیفه چهارم و نوادگان پیامبر بودند.
این همه به دلیل همان خلق و خوی جاهلی و بدوی است که امام و فرزندانش بدان گرفتار آمده بودند. واقعیت این است که دین آنها هم بدوی و جاهلی بود و طبیعی بود که
نتوانند شخصیتهایی چون امام و امامان بعدی را بشناسند. رنجی که امام از اینان برد احتمالاً کمتر از رنجی نبود که از دشمنان قسمخورده خود تحمل کرده بود.