نویسنده: سید مهدی شجاعی (برگرفته از کتاب کشتی پهلو گرفته)
فاطمه جان، دختر بهشتی من؛
وقتی رسول محبوب من به خانه درآمد، انگار خورشید پس از چهل شام تیره، چهل شام بی روزن، چهل شام بی صبح از بام خانه طلوع کرده باشد، دلم روشنی گرفت و من روشنی را زمانی با تمام وجود، باتک تک رگها و شریانهایم احساس کردم که نور حضور تو را در درون خویش یافتم.
آن حالات، حالاتی نبود که حتی تصور و خیالش هم از کنار ذهن و دل من عبور کرده باشد. کودکی در رحم مادر خویش با او سخن بگوید؟ کودکی در رحم مادر خویش خداوند را تسبیح و تقدیس کند؟ من شنیده بودم که عیسی - بر شوی من و او درود - در گهواره سخن گفته بود و وحدانیت خدا و نبوت خویش را از مأذنه گهواره فریاد کرده بود ... و این همیشه برترین معجزه در اندیشه من بود اما من چگونه میتوانستم باور کنم که کودکی در رحم مادرخویش با او به گفتگو بنشیند، او رادلداری دهد و پیامبری پدرش راشاهد و گواه باشد؟
و من چگونه میتوانستم تاب بیاورم که آن کودک، کودک من باشد و آن مخاطب، من باشم؟ چگونه میتوانستم این شادی را در پوست تن خویش بگنجانم؟ چگونه میتوانستم این شعف را در درون دل خویش پنهان کنم؟ چگونه میتوانستم این عظمت را در خود حمل کنم؟
شاید آن چند ماه حضور تو در وجود من، شیرینترین لحظات زندگیام بود. شب و روز گوش دلم در کمین بود که کی آوای روحبخش تو در سرسرای وجودم بپیچد؟ و کی کلام زلال تو بر دل عطشناک من جاری شود؟
نفهمیدم آن چند ماه شیرین چگونه گذشت و درد زادن کی به سراغم آمد، اما همان هراس که از درد زادن بر دل مادران چنگ میاندازد، دست استمداد مرا به سوی زنان مکه دراز کرد. زنان قریش و بنی هاشم همه روی برگرداندند ودست امید مرا در خلأ یأس واگذاشتند.
«مگر نگفتیم با یتیم ابوطالب ازدواج نکن؟ مگر نگفتیم تو را خواستگاران ثروتمند بسیارند؟ مگر نگفتیم حرمت اشرافیت را مشکن، ابهت قریش را خدشه دار مکن؟ مگر نگفتیم ثروت چشمگیرت را با فقر محمد صلی الله علیه وآله وسلم در نیامیز؟
کردی؟ حالا برو و پاداش آن سرپیچیات را بگیر. برو و کودکت رابه دست قابله انزوا بسپار ...»
غمگین شدم، اما به آنها چه میتوانستم بگویم؟ آن زنان ظلمانی چه میدانستند نور نبوی چیست؟ چه میفهمیدند ازدواج احمدی چگونه است؟ چگونه میتوانستند بدانند خُلق محمدی چه میکند؟ از کجا میتوانستند دریابند که خوی مهدوی چه عظمتی است. آن زنان زمینی، شوی آسمانی چه میفهمیدند چیست؟
به خانه بازگشتم، با درد زایمان رفتم و با دو درد زایمان و تنهایی بازگشتم.
آب، اما در دل پیامبر تکان نمیخورد که او دو دست در آسمان داشت و دو پای در زمین. هر چه من بیقرار بودم او قرار و آرامش داشت. هر چه من بیتابتر مینمودم او به من سکینه بیشتری میبخشید.
ناگهان دیدم که در باز شد وچهار زن بلندبالا و گندمگون که روحانیتشان بر زیباییشان میافزود داخل شدند. که بودند اینان خدایا؟!
یکیشان به سخن درآمد که:
«نترس خدیجه! ما رسولان پروردگار توایم و خواهران تو.»
آنگاه که من قدری قرار و آرام گرفتم گفت:
«من سارهام همسر ابراهیم، پیامبر و خلیل خدا.»
آن دیگری که دلنشین سخن میگفت و تبسّمی شیرین بر لب داشت گفت:
«من مریم دختر عمرانم، مادر عیسی پیامبر و روح خدا.»
آن سومی که نگاهی مهربان و محجوب داشت، به سخن درآمد که:
«من آسیهام، دختر مزاحم. همسر فرعون که به موسی مؤمن شدم.»
و دریافتم که چهارمین زن که صلابتی کم نظیر داشت کلثوم ،خواهر موسی است، پیامبر و کلیم خدا.
گفتند:
«خداوند ما را فرستاده است تا یاریات کنیم در این حال که هر زنی به زنان دیگر محتاج است»
سپس ساره در سمت راستم نشست، مریم درطرف چپم، آسیه در پیش رویم و کلثوم پشت سرم.
من آنجا - نه خودم - که مقام و قرب تو را در نزد خداوند بیش ازپیش دریافتم و با خودم گفتم:
«ببین خدا چقدر این فرزند را دوست میدارد که قابلههایش را گلهای سرسبد عالم زنان انتخاب کرده است.»
تو را نه بدان سان که مادران، حمل خویش میگذارند بلکه بدان فراغت که مادری کودکش را از آغوش خود به آغوش مادری دیگر میسپارد، به دست آن چهار عزیز سپردم.
... و تو پاک و پاکیزه، قدم بدین جهان گذاردی، طاهره مطهره! و مکه از ظهور تو روشن شد و جهان از نور حضور تو تلألؤ گرفت.
منبع: پایگاه علمی فرهنگی محمد (ص)