از نخلستان تا آستان پاکان

 

flower 12

    

 

نویسنده: زهرا مرادی  کارشناس ارشد MBA؛  این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید)

    

وقتی نخلی پیر و بی‌بار شدم، مرا نیز از آسمان به زیر کشیدند تا ستون خانه‌ای یا هیزم خانواده‌ای گردم.

بریدند و تراشیدند و کوبیدند تا آن که از من دری ساختند ساده، اما محکم!

مرا بُردند و در مسجد پیامبرِ خدا استوار کردند.

دری شدم از درهای بهشت. درِ خانه‌ی زهرا و علی! درِ علم، درِ رحمت، درِ مغفرت.

دوباره حس تازگی، روح جوانی، میل جوانه زدن، در من شکفت.

همیشه به تخته‌ای که کشتی نوح شد، به چوبی که عصای موسی گشت، به ستونی که تکیه گاه محمد بود، غِبطه می‌خوردم. اما اکنون، خداوند سعادتی نصیبم کرده بود که همه‌ی درختان عالَم در حسرت داشتنش بودند.

رسول خدا چندین مرتبه در روز مقابلم می‌ایستاد و با گفتن

"السلام علیکم یا اهل بیت النبوه"

از اهل خانه اذن دخول می‌گرفت.

و من آن لحظاتی را که هر پنج نفرشان با هم بودند، چه دوست می‌داشتم.

همه جا پر می‌شد از عِطر بهشت، نور خدا.

نه من، که خدا هم آن لحظات را دوست داشت.

به خاطر دارم روزی را که حبیب خدا، دخترش فاطمه و دامادش علی و فرزندان آن دو – حسن و حسین – را در کنار خود زیر عبایی جای داد و فرشته‌ی وحی از سوی خداوند رحیم برای ایشان پیغام آورد. جبراییل مانند همیشه که به حضور زهرای اطهر می‌رسید، در زد و اذن دخول طلبید. رسول خدا او را نیز در جمع پنج نفره شان پذیرفت. آن گاه جبراییل گفت:

"خدای تبارک و تعالی به فاطمه و پدرش و همسرش و دو پسرش درود می‌فرستد و می‌فرماید: «به عزت و جلالم سوگند اگر نبودند این پنج تن، آسمان و زمین و هر آنچه در آنهاست خلق نمی‌کردم.»"[1]

و من آن روز چه حال عجیبی داشتم.

    

آری! حیات من از همان لحظه‌ای آغاز شد که مرا از نخلستان جدا کردند و به خدمت این آستان گماردند.

    

نه من؛ که هر آنچه در کنارم بود هنگام مناجات زهرای مرضیه، زبان به تسبیح می‌گشود.

و من چقدر آن زمزمه‌ها را دوست می‌داشتم. و پس از تسبیح، دعاهایش را.

فاطمه تک تکِ ایمان آورندگان به خدای یگانه را نام می‌بُرد و در حق شان دعا می‌فرمود. سعادت و هدایتِ همگان – حتی آنهایی که هنوز به دنیا نیامده بودند – را از آفریدگار جهانیان طلب می‌کرد. گویا جز هدایت و خوشبختی همه‌ی آدمیان، هیچ آرزویی نداشت.

    

اما ...

اما دیری نپایید که عمر روزهای شیرین به پایان رسید و خانه‌ی وحی، ماتم سرا گشت. رسول خدا به لقای پروردگار شتافت و فاطمه و اهلش را در این دنیای دون تنها گذارد.

پیامبر برای فاطمه، تنها یک پدر نبود که غمِ از دست دادنش به مانند سوگ دختران، در مرگ پدران شان باشد. رسول خاتم، عصاره‌ی رحمت خدا بود بر عالمیان. سینه‌اش معدن علم الهی بود و وجودش، مخرن سرّ خداوندی.

و فاطمه خوب می‌دانست بنی آدم چگونه نعمتی را از دست داده اند. غم او از برای انسان‌هایی بود که از این چشمه‌ی رحمت ننوشیده بودند.

آنچه تسلای غمش می‌شد، وجود امیر مومنان بود که رسول خدا او را پس از خود، جانشین خدا و راهنمای خلق خدا معرفی کرده بود.

پیامبر به همگان گفته بود هر آنچه از علم و حکمت و رحمت در من است، همگی را در علی بن ابیطالب به ارث خواهم گذاشت تا مردمان با مراجعه به او به هدایت و سعادت دست یابند.

اما ...

اما مردم به وصیت پیامبرشان عمل نکردند و هدایتگرِ پس از او را به رسمیت نشناختند.

آن زمان بود که فاطمه نوحه‌ی «وا اَبَتا، وا اَبَتا» سر داد.

و آن زمان بود که صدای گریه اش شهر را نه، که افلاک را محزون ساخت.

و آن زمان بود که مردم سراغ من آمدند و به اعتراض، بر من کوفتند که:

"آی دختر رسول خدا! از ناله‌ها و گریه‌هایت به ستوه آمده‌ایم. یا شب گریه کن یا روز"[2].

روزهای تلخی بود. اما تلخ‌تر از آن، در پیش!

نه تنها هیچ کس به یاری فاطمه برای اِحقاق حق حجت خدا نشتافت؛ بلکه روزی رسید که عده‌ای برای ریشه کن کردن آنچه از پیامبر به جای مانده بود، به منزل پاره‌ی تن رسول خدا حمله‌ور شدند.

فاطمه به دفاع از جانشین رسول خدا پشت من آمد و گفت:

"آیا فراموش کرده‌اید که من دختر پیامبر شمایم؟

همان پیامبری که شما را از کفر و شرک نجات داد؟

همان پیامبری که علی را امیر مومنان خواند و هدایتگر عالمیان و جانشین خدای رحمان[3]؟

همان پیامبری که فرمود فاطمه، پاره‌ی تن من است، هر که او را بیازارد مرا آزرده و هر که مرا آزار دهد، خشم خدا را برافروخته [4]؟

شما را چه می‌شود؟

به خدا سوگند اگر بگذارید حق به صاحب حق برسد و زمام هدایت مردمان به دستان ولیّ خدا سپرده شود، تا قیام قیامت هیچ دو نفری درباره‌ی خدا به اختلاف نخواهند افتاد.[5]"

سخنان فاطمه مردم را به یاد موعظه‌های رسول اکرم می‌انداخت. اگر فاطمه به صحبت‌هایش ادامه می‌داد تمام نقشه‌ها نقش بر آب می‌شد. باید او را خاموش می‌کردند.

هیزم آوردند و فاطمه را تهدید کردند که اگر در را نگشاید و علی را به ایشان تحویل ندهد، خانه را به آتش خواهند کشاند.

فاطمه به من چسبید و رَساتر از پیش گفت: "به خدا سوگند دست از یاریِ امامم بر نخواهم داشت".

هیزم‌ها را آتش زدند تا مرا در آتش بسوزانند و به اهل خانه برسند.

"فاطمه جان! ای جان پیامبر! کمی از من فاصله بگیر. نکند خدای ناکرده آتشی که به جانم زده اند تو و آن طفلک معصوم را که در شکم داری آزار دهد.

فاطمه جان! ای جان پیامبر! اینگونه به من نچسب. از جانت هراسانم.

فاطمه جان! ای جان پیامبر! جان پیامبر کمی عقب تر برو ...  "

کاش همان روزی که مرا از نخلستان جدا کردند، هیزم تنوری می‌شدم و این روز را نمی‌دیدم. کاش دانه‌ای که از آن ریشه دواندم، پوسیده بود و به بار نمی‌نشست. کاش ...

ناگهان ضربه‌ی محکمی بر من فرود آمد و من ... . و من نفهمیدم که چگونه به پهلوی امانت رسول خدا خوردم. فاطمه ناله‌ای از درد کشید و کنار من بر زمین افتاد. با پهلویی شکسته و فرزندی سقط شده.

    

و همان هنگام بود که حال ملائک را وجدان کردم آن زمان که به خدا عرض کردند: « أَتَجْعَلُ فِیهَا مَن یُفْسِدُ فِیهَا وَیَسْفِكُ الدِّمَاء: آیا آدمیان را در آنجا قرار می‌دهی تا در آن فساد کنند و خونها بریزند؟» [6]

و خداوند چنین پاسخ داد: «إِنِّی أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ: همانا من به چیزی علم دارم که شما ندارید.»[7]کلام رسول خدا را به خاطر آوردم که فرمود «روزی فرزندی از فرزندانم خواهد آمد و هر آنچه ظلم و فساد است، از بین خواهد برد»[8].

    

کجایی ای پسر فاطمه؟

کجایی ای دادگستر وعده داده شده؟

کجایی ای احیا کننده‌ی حقوق پایمال شده و ای برچیننده‌ی ظلم و تباهی؟

بیا که همه‌ی پاکان و برگزیدگان الهی تو را می‌خوانند.

      

منبع: پایگاه علمی فرهنگی محمد (ص)

   


[1] -  اشاره به حدیث کساء: عوالم العلوم و المعارف والأحوال من الآیات و الأخبار و الأقوال، ج 11، صص 930 تا 934.

[2] -  بحارالانوار، ج 43، ص 177.

[3] -  الاحتجاج، ص 61.

[4] -  بحارالانوار، ج 43، ص 39. / البخاری، ج 4، ص 210.

[5] - بحارالانوار ، ج 36، ص 353.

[6] -  قرآن کریم، سوره بقره، آیه 30.

[7] -  همان.

[8] -  الاحتجاج، ج 1، ص 88. / مسند احمد، ج 3، ص 37.

 

logo test

ارتباط با ما